۱۳۹۱/۳/۱۸

آزادی و ذهن

پس از شكست جنبش ملي تئوري آزادي‌خواهي در انديشه‌ي اپوزيسيون با اغراض سياسي، سازماني و مسلكي آغشته شد. و به يك روانشناسيِ مصلحت‌گرا تنزل يافت. منافع سازماني و مسلكي در اين دوران بر اساس دور زدن تئوري آزادي‌خواهي شكل‌گرفت. ذهنيتِ اپوزيسيون، چه راست و چه چپ، از روي تئوري قانونيت، تئوري تفكيك قوا و انتخابات آزاد، و از بالاي نظرات ديدرو، ولتر، ريكاردو، و استوارت ميل و آدام اسميت گذشت و آن‌ها را مورد بي‌اعتناعي قرار داد. تاثير اين دور زدن به حدي قوي بود كه هم اكنون نيز به شكل‌هاي گوناگوني به زندگي خود ادامه مي‌دهد. يك مثال عملي بزنم:

عضوي از يك سازمان سياسي به‌تازگي گفته است: ” لنينيزم و ايدئولوژي را ما نيز مدتهاست رد كرده ايم.“ دقت كنيد به ضمير ما. يعني كسي از طريق خرد منفصل خود- يعني كميته مركزي- فلسفه‌اي را رد يا تاييد مي‌كند. چنين فاجعه‌اي از كجا مي‌آيد؟ از اين جا كه آزادي‌خواهي به تئوري تبديل نشده است. يعني هنوز با ذهنيت تفردگرا فاصله زيادي دارد. در اين فضاها هنوز صدور حكم، كه ديگر به عنوان يك روش فلسفه سنتي اعتبار خود را از دست داده‌است، ، حتي به صورتي جمعي –كلكتيو–، به زندگي خود ادامه مي‌دهد. هنگامي كه اعتقادي به صورت جمعي رد مي‌شود از باسمه و كليشه‌ي سياسي خبر مي‌دهد. اگر در يك سازمان آزادي‌خواهي حاكم باشد، اعتقاد داشتن يا نداشتن به لنينيزم هم مانند هر اعتقادي ديگري يك مسئله‌ي فردي است. به نظرم اگر رساله‌ي روشنگري كانت در تمام سازمان‌هاي سياسي به صورت يك كار مطالعاتي در آيد، به روشن شدن ذهن كمك مي‌كند. برگردم به مطلب: آزادي خواهي هم يك تئوري است و هم يك زيبائي شناسي و در همان حال اخلاقي مجردگرا است. آزادي حركت پيوسته و دروني ذهن بدنبال دليل است، و از تمايل ذاتي ذهن به تعارض پرده برمي‌دارد. پذيرش بدون استدلال نافي آزادي است. اين را كمي بعد خواهم شكافت. اين كه قدرت براي يك رهبر آزادي‌خواه تابع اخلاق آزادي‌خواهانه است به آزادي خواهي تجريدگرائي مي‌دهد. يعني آن را از انگيزه‌ي مادي رها مي‌كند. آزادي‌خواهان براي به دست گرفتن قدرت مبارزه مي‌كنند ولي آلوده آن نمي‌شوند. چرا كه از سرچشمه‌ي جوشان آزادي‌خواهي سيراب مي‌شوند و از آن لذت مي‌برند و رابطه‌ي آن‌ها با قدرت، از اين لذت‌جوئي اثر مي‌پذيرد. به سبب همين جوشش عاطفي آن‌ها به جاي خشكي حكم به نرمي استدلال گرايش مي‌يابند. استدلال يعني نفي رابطه‌ي مبتني بر وجه حكمي. نظريه‌ي فلسفه‌ي يك نظريه‌ي تعقلي است. اگر فلسفه‌اي به راحتي خدا را رد يا اثبات كند، تنها يك كار حكمي كرده است. كاري كه ايدئولوژي و مذهب انجام مي‌دهند. تفاوت ميان نظريه‌ي فلسفي با مذهب و ايدئولوژي از اين ويژگيِ كاركرد ذهن برمي‌خيزد كه مانند دوربين عكاسي با واقعيت بيروني برخورد نمي‌كند. و با شناخت ساده و سطحي، راه برخورد پيچيده و ظريف را با واقعيت نمي‌بندد. تنها علاج مشكل مبارزه‌ي سياسي در ايران چسبيدن به تئوري آزادي خواهي و برخوردي روشنگرانه با سقوط عمومي ارزش‌ها در فرهنگ سياسي رايج است. سياست در جامعه ايراني در دو صحنه عمل مي‌كند: 1- در خارج از كشور مبارزان سياسي همه با هم براي نفي قدرت حاكم، و هم زمان براي نفي يكديگر مبارزه مي‌كنند. اين تناقض ويرانگر يك تناقض واقعي است و با تلاش اراده‌گرايانه‌اي به نام اتحاد قابل حل نيست. گرچه دست يافتن به يك وفاق سريع در شرايطي استثنائي، مانند خلع قدرت حاكم از سوي نيروهاي نظامي خارجي، ممكن است اما چنين وفاقي، كه بازتاب شرايطي استثنائي است، منطقا نيز تابع شرايط استثنائي است و اعتباري سطحي، محدود و موقتي خواهد داشت. بحران در به هم خوردن عمومي ارزش ها نهفته است و در جامعه‌ي ما محصول رشد سرمايه‌داري بدون دموكراسي است. بر چنين زمينه‌اي اتحاد اولا عبارت است از وفاق بر ارزش‌هاي گروهي ، در تقابل با ارزش‌هاي گروهيِ ديگر. ( ارزش‌هاي گروهي تفسير ارزش‌هاي عمومي با اغراض گروهي است). ثانيا تلاش اراده‌گرايانه و سازش‌گرانه براي نزديكي مصلحتي گروه‌ها با حفظ تعارض‌هاي ارزشي است. 2- در داخل كشور ضرورت مبارزه با واپس‌گرائي حاكم اغراض گروهي را كم رنگ‌تر مي‌كند. در آن جا نيز ارزش‌هاي عمومي به هم ريخته‌اند ولي مخالفت با دشمن مشترك قوي‌تر است. چرا كه بي رحمي وخشونت و فشار و غارت ثروت‌هاي ملي به سود حزب‌الله داخلي و جهاني نياز به رهائي و آزادي‌خواهي را تشديد مي‌كند. اين نياز زمينه‌ي شور ملي است كه در دوره آزادي نسبي مطبوعات در حال گر گرفتن بود و به همين دليل بود كه بساط مطبوعات را برچيدند. معني اين مقايسه اين است كه در داخل مخالفت با حكومت كمتر تابع ايدئولوژي و منافع است بنابراين زمينه‌ي جنبش ملي در داخل قوي تر است. يعني اتحاد مسئله اپوزيسيونِ خارج كشور، و جنبش ملي نياز مبارزه در داخل كشور است. بايد جنبش ملي را در ايران رشد داد تا فرهنگ اتحاد به صورت رايج، در خارج از كشور دگرگونه شود. شور وعلاقه‌ي ملي در ايران، مخصوصا توسط نيروهاي رفورمِ وابسته به حكومت ديني، صدمه و آسيب جدي خورده است. به اين دليل نيروهاي ملي اخلاق، روحيه و ايستادگي بر اصول را از دست داده اند. شور و علاقه ملي كه در داخل شكوفا شود نيروهاي ملي اخلاق پيدا مي‌كنند. در شرايط نبود آن به جاي تكيه بر علايق ملي به سازش با سلطنت تمايل مي يابند. و در اين راه از سوي مصلحت گرايان چپ نيز مورد حمايت ديپلماتيك قرار مي‌گيرند. تئوري آزادي خواهي از يك تقدم شناختي بر مي خيزد. هر جا كه تئوري شناخت توسعه بيابد آزادي خواهي رشد مي‌كند. نياز به آزادي نياز به گسترش شناخت است. اگر بگوئيم كه عين بر ذهن تقدم دارد و بر اين جمله نقطه‌ي پايان بگذاريم مرتكب ساده‌گرائي شده‌ايم اين حكم همان قدر غرض آلود است كه حكم مخالف آن. پس وقتي مي گوئيم كه جهانِ انساني جهاني شناختي (تصويري) است منظور الزاما رد تقدم عين بر ذهن آن گونه كه برخي فرزانگان گفته‌اند نيست. بحث تقدم و تاخر به گونه‌ي مطلق غالبا بر بنياد‌گرائي دامن مي‌زند و راه تئوري شناخت را مي‌بندد. در فلسفه‌ي سنتي بين اصالت ماده و اصالت ذهن انقطاب و نبرد بود. در فلسفه‌ي مدرن نقش عمده را تصوير به عهده دارد. يعني تصوير رابط و واسط ميان ماده و ذهن است و از نظر شناختي اصالت با آن است. تئوري شناخت از كنار سماجت نظري انقطاب‌گرايان مي‌گذرد و در برابر تصوير‌هاي متعارض علامت سوال مي‌نشاند. تئوري شناخت بررسي ميزان ترديد و اعتبار شناخت است. و اين به معناي تحقيق در روند دانستن است. پس تئوري شناخت هنگامي آغاز مي‌شود كه صدور حكم به پايان رسيده باشد. حركت ذهني داراي سه ويژگي است. از اين سه ويژگي به عنوان سه خصلت ذهن نيز مي‌توان نام برد كه عبارتند از زياده خواهي، تعارض و استدلال. 1- زياده‌خواهي ذهن در برخورد با واقعيت خارجي از يك خلاقيت هنري برخودار است. زياده‌خواهي به عنوان يك ديناميزم ذاتي ذهن، به معناي خلق تصاوير متعدد و نامساوي از واقعيت است. ميان ميلياردها تصوير هيچ دو تصويري با هم برابر نيستند -مانند اثر انگشت. ذهن با تحليل تصوير و با كار بيشتر روي آن خلاقيت خود را تجربه مي‌كند و بر ميزان نامساوي بودن تصوير ها با يكديگر و بر ميزان استقلال تصوير نسبت به و اقعيت مي افزايد. اين زياده خواهي و تنوع كه خصلت ذاتي ذهن است بنياد تئوري آزادي خواهي است. بدون شناختِ اين روند خلاق، يك جائي از كارمان -به عنوان يك آزادي‌خواه- مي‌لنگد و در چنبره‌ي منافع ساختاري مي‌افتيم و از لذت آزادي‌خواهي سرمست نخواهيم شد. ذهن كه با تصوير ها بازي مي‌كند، در روند بازسازي آن‌ها با متفرد كردن تصويرها به آن‌ها شناسنامه و تشخص مي‌دهد. روان فضائي دروني است كه در آن تصويرها هويت پيدا مي‌كنند. با هويت پيدا كردن تصاوير، ضميرِ ذهن به ضميرِ من آگاهي مي‌يابد و خود را خلق مي‌كند. در مراحل پيچيده اين ديناميك ذهني ممكن است از نظر شناختي به مرحله‌ي عبور از خود بيانجامد. در اين صورت ذهن از قلمرو روان به قلمرو روح، يعني از قلمرو فرد به قلمرو تاريخ انسانيت، وارد مي‌شود. به بيان ديگر از قلمروي مركب به قلمروي بسيط وارد مي‌شود. ماكسيم گوركي در نوجواني استعداد نويسندگي خود را در جريان بازگوكردن حادثه‌اي كه به چشم ديده بود كشف كرد، هنگامي كه دريافت آنچه بازگو كرده است تفاوت آشكاري با خود حادثه دارد. ذهن، نويسنده‌اي تواناست كه قدرت نامساوي‌ساز خود را، كه عبارت از رابطه‌ي مستقل او نسبت به واقعيت خارجي است، آزادي نام مي‌نهد. مساوي‌سازي و وابسته و تابع واقعيت خارجي بودن، به ماندن در دايره‌ي تنگ احكام جزمي مي‌انجامد. خلاصه كنم: ذهن ضمير مجردي است، كه با خلق ضمير مشخص، يعني هويت دادن به تصويرها به خود تحقق مي‌بخشد. اين بنياد واقعيِ شناختِ ”آزادي“ است. 2 و 3-تعارض و استدلال ذهن همان گونه كه كانت معتقد بود كاركردي متعارض (آنتي نوميك) دارد. تعارض‌آفريني ذهن ريشه در حكم‌هاي اوليه و متعارض دارد كه ذهن در آعاز هستيِ خود خلق مي‌كند. كانت مي گفت : ذهن به محض اين كه حكم مي‌كند كه جهان آغازي دارد خود را با حكم متعارضي مواجه مي بيند كه مطابق آن جهان آغازي ندارد. حقيقت اين است كه تعارض آفريني ذهن از تمايل ذاتي ذهن به استدلال ناشي مي‌شود. ذهن از تعارض و استدلال لذت مي برد و از آن ها به جاي حكم در مورد مسائل بديهي سود مي جويد. و براي حل تعارض به جاي استناد به حكم، به استدلال روي مي آورد. استدلال هر بار به كشف تعارض جديدي دست مي‌يابد. ذهن، استدلال را در روند تبديل تصوير به تصور و انديشه بكار مي‌گيرد. هدف استدلال نفي قاطعيت و جايگزيني حقيقتي نسبي و گذرا به جاي حقيقت حكمي است. حقيقت حكمي نيازي به استدلال ندارد. كار استدلال پيچيدن با حقيقت ثابت با بكار بردن ظرافت‌هاي زبانشناسانه است. پس هر نوع رابطه‌ي حكمي كه ذهن با مفاهيم بر قرار مي‌كند از طريق يك رابطه‌ي حكمي مخالف به بحث و ترديد گذاشته مي‌شود. اين تمايل ذهن به تعارض چيزي است كه آزادي به آن احتياج دارد تا در چنبره‌ي احكام مسلكي اسير و محبوس نگردد. با همين شناخت است كه ميتوان حرفه‌ي سياست بازي را از آزادي‌خواهي، زيركي را از هوشمندي و پراتيسيسم سياسي را از پراگماتيسم فلسفي تفكيك كرد. تا آزادي‌خواهي بر پايه‌هاي مطمئن شناختي استوار گردد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر