۱۳۹۰/۵/۲۳

غربت به مثابه وطن

غربت و وطن دو حس‌اند که یکدیگر را به قلمرو آگاهی در ذهن هل می دهند. دو حس وابسته به یکدیگر.
انسان اگر از غربت و بیگانگی نمی هراسید به وطن نمی‌اندیشید. وطن، تازه در خطر که قرار می‌گیرد به قلمرو آگاهی رانده می‌شود. یعنی ذهن به آن وقوف می‌یابد.
در تبعید و مهاجرت، وطن فضایی است که بین آدم و پیرامون او قرار می‌گیرد. رابطه‌ی آدم با پیرامون‌اش و رابطه‌ی پیرامون با آدم از این فضا، یا از این کاتالیزاتور می‌گذرد. غربت از این لحاظ مانند وطن است. این را ما به خوبی در غربت خودمان آزموده‌ایم. نگاه آدم در غربت به پیرامون‌اش از احساس غربتِ او اثر می‌پذیرد. غربت مانند فضایی یا هاله‌ای دور آدم را می‌گیرد و او را از تماس مستقیم و بی‌واسطه با پیرامون بازمی‌دارد. نگاهی که از آنسو به آدم می‌تابد نیز از همین فیلتر می‌گذرد. پس غربت فیلتری است که از دو سو عمل می‌کند؛ فیلتری که از دو عنصر مظلومیت و حساسیت تشکیل می‌شود. یعنی همه‌ی ارتباط‌ ‌های آدم در غربت از فیلتر حساسیت‌ و مظلومیت او می‌گذرد.