۱۳۹۱/۱/۲

امپرسیون (2 )

پژواک سنگینِ بودن
بر سنگِ بلند ابهام،
شبحی پیچیده در باد
و ململ دلهره ای از دور
که از پنجره ی قلعه‌ی متروک آویزان است

چشم ها را برای دیدن دوری در نزدیکی، بستن
و در «فاصله» که بسترِ یگانگی است، شکوفیدن

صدا در آسمان سکوت پرواز میکند
و پرهایش را در استعاره ی آتش می سوزاند
عشق، استعاره ی «گرفتن» و تمثیلِ «بخشیدن» است.
حلولِ بودن، در واقعیتی که متلاشی می شود
توالی لرزانِ بودن
تجربه ی روحیِ تن در تن های تنهایی

حسی بین دو پنجره
که از پل بوسه می گذرد
یوسته‌ی تهی مه را پاره می‌‌کند
و جنگل مجرد را – که باران می‌شود
و بر زمین مرده می‌بارد-‌
پشت پلک های بسته
به باد می سپارد
تا بهار
با پنجره‌هایی که بر دیوار عایق خاطره می‌زند
در فاصله‌ی روشن درخت و خاطره
بشکفد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر