۱۳۹۰/۹/۵

«جنگ آخر زمان» در ایران


نقدی بر کتابِ ماریو بارگاس یوسا

برای اثبات این حقیقت که "بارگاس یوسا" نویسنده‌ای جامع‌الاطراف است دلیل روشنی در دست است، شاهکاری که به اظهار نظر ِ یک خواننده‌ی آلمانی در اینترنت، یکی از سه یا چهار رمان برتر میان رمانهای جهان است و به گفته‌ی خواننده‌ی دیگری، حیف است آدم از این جهان برود و این کتاب را نخوانده باشد و باز به گفته‌‌ی یکی دیگر: بهترین رمان ضد جنگ.همه‌ی زمان‌ها

با سپاس و قدرشناسی از مترجم توانا "عبدالله کوثری"


داستان رمان کمی پیش از انقلاب مشروطیت ایران، در برزیل رخ می‌دهد. داستان، سقوط سلطنت و تکوین دولت جمهوری است و مقاومت سرسختانه‌ی ارتجاعِ عدالت‌خواه مذهبی که آشکارا با جدایی دین از دولت مخالفت می‌کند و جهان را پر از فساد و تباهی می‌داند و به همین سبب در انتظار ظهور مهدی موعود بسر می‌برد. مرشد که رهبری این ارتجاع مذهبی عدالت‌خواه را بعهده دارد، با جاذبه‌ی مسیحائی خود موفق به سازماندهی یک مقاومت مسلحانه می‌شود. او با رهنمودهایی مانند: «با خودی‌ها مهربان و با مخالفان، مانند افعی، خشن و بی‌رحم باشید"، مقاومتی بزرگ را علیهِ جمهوری سازمان می‌دهد. او از راهزنان و آدم‌کشان فراری مانند "پاژئو" و "ابوجیائو" قدیسانی می‌سازد که از لحاظ فردی و درون‌گروهی پرهیزگارند، اما سربازان ارتش جمهوری را، که آنها را سگ می‌نامند، تکه پاره و مثله می‌کنند.



در برابر آنها تخصصِ ارتش جمهوری، که پرچمدار جهان مدرن است، این است که گلوی مخالفان براندازی را برای عبرت دیگران پاره ‌کند. شدت خشونت طرفین با یکدیگر در تصور انسان نمی‌گنجد. یک خواننده‌ی آلمانی در اینترنت به کسانی که اعصاب ضعیفی دارند توصیه کرده است از خواندن این شاهکار بپرهیزند. اما به نظر من برعکس، آدم باید این شاهکار ۹۱۶ صفحه‌ای را بخواند تا بداند که مرشد یا رهبرِ معظم در راه ایمان به اعتقاداتش به چه جانورِ مقدسِ خطرناکی تبدیل می‌شود. پیروان او حتی به مدفوع او با احترام نگاه می‌کنند.


رمان بگونه‌ای گسترده فاتحه‌ی ایده آلیسم را می‌خواند و پرده از بحرانِ عمیق انسانی برمی‌دارد.


پروتاگونیست‌هایِ خونخوارِ رمان، جنایتکاران استحاله‌یافته یا قدیسه‌هایِ تجاوز دیده‌ای هستند که بدنبال مرشد یا رهبر معظمِ خود براه افتاده‌اند و با شلاق توبه، گناه‌هایشان را شسته‌اند و همچنین نظامیان و سربازان جمهوری که تخصص‌شان گلو پاره کردن است.


پاژئو، جنایتکارِ قدیس‌شده، وقتی که "ژرما" را از چنگ تجاوزِ سربازان نجات می‌دهد به یک ناجیِ واقعی مبدل می‌شود. ناجی‌ای که می‌تواند در کمال خونسردی کافران را تکه پاره کند و بهمین سبب به دردِ رهبر معظم می‌خورد. تمایل و کشش جنایتکاران به مرشد مقدس از این حقیقت تغذیه می‌کند که انقلاب به جنایتی که قانونِ جمهوری با اعدام و زندان به آن پاسخ می‌دهد، با بهشت پاداش می‌دهد. بویژه که جنایتکار با ارتکاب خشونت از "مسیح مقدس مرشد" یعنی از هستیِ اجتماعیِ جدیدِ خود نیز دفاع می‌کند و دفاع از حقیقتِ ایمان با دفاع از هستیِ اجتماعی پیوند می‌خورد. پس آنان با تمام وجود فنون و تجارب جنگهای صحرائی و چریکی را می‌آموزند و سازماندهی می‌شوند و تیپ هفتم ارتش جمهوری را تار و مار می‌کنند. پس ایمان غوغا می‌کند.


با این همه آینده از آن جمهوری است، جمهوری‌ای که هیچ معنائی با خود به ارمغان نمی‌آورد. تنها خشونت مدرن و تجددِ جابرانه را جانشین خشونت مذهبی می‌کند، یوسا اینجا به بالزاک شبیه می‌شود؛ به بالزاک که پیروزیِ سرمایه‌داری را، که مبشرِ هیچ معنویتی نیست، پیش‌بینی کرد.


رهبر حزب جمهوری‌خواه به پست‌ترین و بیشرمانه‌ترین دسیسه‌ها علیه حزب استقلال، حزب اشراف، دست می‌زند و در این راه از ساده لوحی یک چپ انقلابی آنارشیست بنام "گال" استفاده می‌کند تا به دروغ حزب استقلال را به شرکت در توطئه‌ای ظاهرا انگلیسی متهم کند. در مقابل، رهبر حزبِ اشرافیِ استقلال، بارون و همسر او بارونت استلا، آدمهایی مظلوم و صمیمی هستند که از سوئی قربانی توطئه‌ی حزب جمهوری‌خواه، و از سویی دیگر قربانی تهاجم مرتجعین مذهبی - که متهم به یاری رساندن به آنها هستند- می‌شوند.


اینجا یوسا در بررسیِ بی‌طرفانه‌ی اشراف، به "مارسل پروست" شبیه می‌شود؛ که با هیچ عینک ایدئولوژیکی شخصیتِ اشراف را نمی‌شکافت. "پروست" هم با علاقه‌ی نخستین‌اش به اشراف هرگز مشکلی نداشت. یوسا پیروزی ناجوانمردانه ولی محتوم بورژوازی جمهوری خواه طرفدار مدرنیته‌ی جابرانه را بر حریفی مظلوم، یعنی بر حزب استقلال که به حکم منطق تاریخ شکست خورده است، نشان می‌دهد. رهبر حزب استقلال، سیاست را از فساد و بلاهت، جدائی‌ناپذیز می‌داند.


خواننده، همدردی رمان را با بارونت استلا، خانم اشرافی بی‌گناهی که مرتجعینِ مذهبی خانه و اموال او را به آتش می‌کشند، می‌بیند. تنها گروه مظلوم در رمان همین گروه اشرافی است، همین خانوادهِ اشرافی است.


دیگران ضمن جنگ علیه یکدیگر در متجاوز بودن به حرمت انسانی مشترک و متفق‌اند. آنها با ایمان به اصل خدشه‌ناپذیر تجاوز به انسان بخاطر هدف و اعتقاد خود به کشتار و مثله کردن یکدیگر می‌پردازند. شاید هرگز رمانی نتوانسته است ذات جنگ و خشونت را چنین برملا کند. یوسا در این رمان هیولائی را نشان می‌دهد که تنها با نشان دادنش نفی می‌شود. او اینجا پیرو سارتر است و از شعارِ ادبیِ "نشان بده تا تغییر بدهی" سارتر در واقع پیروی می‌کند. او نشان می‌دهد که ارتش مدرنیته مجبور است کودکان را بکشد تا بوسیله آنها کشته نشود. کودکانی را که گوشت دم توپ مرشد معظم‌اند.


رمانتیکِ بدبینانه‌ی رئالیستی:


نگاهِ - در مضمون - تند و منتقد و در شکل، بی‌طرف زمینه‌ی مناسبی برای شکوفا شدنِ رمانتیکِ بدبینانه‌ی رئالیستی در رمان است. رمانتیکِ بدبینانه‌ای که فقدانِ اخلاق و ایده الیسم را در جهانی بی‌ترحم به تصویر می‌کشد. رمانتیکِ بدبینانه زمینه‌ایست که رئالیسم آزادی‌خواهانه را متجلی می‌کند. رماننتیک بدبینانه‌ای که به گونه‌ای نامرئی به رئالیسمِ رمان، خون می‌رساند. گرچه رمان متواضعانه سعی می‌کند با فلاش‌بک‌های متعدد، ضرب این رمانتیک را بگیرد و اثر پذیری عاطفی خواننده را کنترل کند. این رمانتیک به شیوه‌ای پیچیده با نفی ایده‌آلیسم انسانی درهم می‌آمیزد و نفی ایده‌الیسم در واقعیتِ جنگ به نفی افق انسانی فرامی‌روید افقی که در زیر گام‌های "بارون"، هنگامی که خورشید در خلیج مشتعل شده است، تکه پاره می‌شود. این افقِ تکه پاره، ایده‌آلیسمی است که در سرتاسر رمان با قمه و کاردِ "پاژئو" و "ابوجیائو" یعنی با قمه‌ی ارتجاعِ مذهبی، از سوئی، و با شمشیرِ بی‌رحمِ ایدئولوژیِ جمهوری تکه پاره می‌شود. هومانیسمِ رمان در همین افقِ تکه پاره شده، جان می‌گیرد.


رئالیسمِ رمان با نشان دادن چهره‌ی مظلوم خانواده‌ای اشرافی، از خوِن گرمِ یک رمانسِ ظریف پر می‌شود. اینجا یوسا،ٔ بر خلاف بالزاک، از اشرافیت دفاع نمی‌کند بلکه او کاشفِ جوهرِ انسان، مستقل از هر بسته بندیِ اجتماعی است.


هومانیسم رمان در پیِ آن گوهری است که "کارل یاسپرس" آن را "شرط عمومی انسان بودن" می‌نامد. ایده‌آلیسم، همین فقدانِ "شرط عمومی انسان بودن" است.


دو "رمانس"


۱- رمانس اشرافی: نویسنده، به عشق بارون به همسرش هنگامی تعالی می‌بخشد که بارون در غیبت همسرش، با انگیزه‌ی نیاز به عشق، به ندیمه‌ی همسرش نزدیک می‌شود و با حضور ناگهانی استلا، همسرش، - که عقلش را در نتیجه‌ی به آتش کشیده شدن خانه‌اش توسط بنیادگرایان از دست داده است - غافل‌گیر می‌شود. صحنه‌ای از یک درام عشقی. در این صحنه عشق بارون به همسرش اوجی اخلاقی می‌یابد، بارون خم می‌شود و پای همسرش را می‌بوسد. و استلا با ظرافت تمام حریر صورت ندیمه‌اش را می‌نوازد. استلا به این وسیله ندیمه‌اش را زیر حقاظت و حمایت خود قرار می‌دهد. بارون شرمسار این بی‌عدالتی بزرگی که عواطف انسانی او در حق او روامی‌دارند، از باغِ خانه می‌گذرد در حالی که تیغه‌های خورشید موج‌های خلیج را تکه پاره می‌کنند و افق، زیر گام‌هایش تکه تکه می‌شود.


۲- رمانس وحشی: ژرما زنی دهاتی است که مورد تجاوزِ یک انقلابی آنارشیست قرار گرفته است و به این سبب باید بوسیله همسرش کشته شود. او در راه گریز از سرنوشت خود مورد تجاوز سربازان ارتش جمهوری نیز قرار می‌گیرد و بوسیله بنیادگرایان عدالتخواه نجات پیدا می‌کند و در جنگ بی‌رحمانه‌ای که بین ارتش جمهوری و بنیادگرایان در می‌گیرد او به بنیادگرایان کمک می‌کند و در خندقی که با گروهی از مبارزین بسر می‌برد در جوار خبرنگاری که از پایتخت آمده است، قرار می‌گیرد و به تصادف، اندام و لبهایشان روی هم قرار می‌گیرد و حس خفته‌ای که از پیش به یکدیگر پیدا کرده بودند، بیدار می‌شود. ژرما برای نخستین بار طعم مقایسه‌ناپذیِر عشق را زیر شلیک توپ، گلوله و بمب می‌چشد و احساس آزادی را تجربه می‌کند.


مهدی موعود نماد انهدام


نیروهای زیر فرماندهی مرشد بزرگ (معادل امام یا رهبر معظم)، تنها کسانی را به درون خود می‌پذیرند که در وهله‌ی نخست با جدائی دین از دولت مخالف باشند. وظیفه‌ی مساوات‌گرایی در میان پیروان خط مرشد این است که زشتی خشونت و بی‌رحمی به مخالفان را بپوشاند و بهشتی در میان پیروان بیافریند که برای مخالفان خود جهنم به ارمغان می‌آورد.


عدالت‌گرایی ارتجاعی در همه‌جای جهان با این ترکیب شیمیایی بهشت و دوزخ پیوند خورده است. رمان یوسا رسالت جهانی ادبیات را با موفقیت تمام به انجام می‌رساند. گوئی این رابطه‌ی متقابلِ جهنم و بهشت را از درون انقلاب اسلامی ایران استخراج می‌کند. بسانِ آن نقاش زبردستی که واقعیت یک تجربه را به امپرسیونی کلی یعنی به ذات واقعیتی تلخ تبدیل می‌کند.


انگیزاننده‌ی اخلاقی این مساوات‌گراییِ دوزخی، مهدی موعود است که از فراز لهیب‌های سوزان جهنمی که مخالفین خود را می‌سوزاند، برای پیروان خود بهشتی برین می‌سازد. یوسا با بی‌طرفی حیرت‌انگیزی نقش مهدی موعود را بسانِ نمادی که انهدام پیروان خود را توجیه می‌کند- یعنی ازدید خود آنها می‌پوشاند- نشان می‌دهد. مهدی موعود برای پایان بخشیدن به جهانی ظهور می‌کند که بقای آن، به سرنوشت مقامِ مقدس رهبر پایان می‌بخشد. تجربه‌ای که به جمهوریِ مدرن در برزیل حقانیت بخشید.



گوتنبرگ، 20.11.201

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر