۱۳۸۹/۵/۳

افشره‌ها (2)



هنوز هم فلسفه و، به بیان دیگر، ادبیات جهان را تغییر می‌دهد. بدون فلسفه و ادبیات جهان بسیار موحش‌تر می‌بود. قدرت ادبیات در نشان‌ دادن زشتی‌ها به منظور دگرگونه شدن آن‌ها، کم کم به اتیک بشر متمدن شکل داده است. هم خیام و حافظ جهان را تغییرداده‌اند، و هم مارکس و سارتر و هابرماس. هرکدام از اینان که سخن گفته‌اند به امکان برای آزادانه سخن گفتن افزوده‌اند. انعکاس اندیشه‌ی فرامسلکی- که از دستاورد‌های جهان متمدن است- در کشور ما، نقش تغییر دهندگی فلسفه و ادبیات را نشان می‌دهد. حاکمیت دینی در ایران با سلاح اندیشه‌ی فرامسلکی و فرا دینی بی‌اعتبار شده است و به اعتبار استبداد ایدئولوژیک ، ازهر گونه‌ای، با همین سلاح پایان داده شده است. نقش انتقادی متفکرانی مانند مجتهد شبستری، آرامش دوستدار، محمدرضا نیکفر و برخی دیگر، در شکل دادن به فضای دموکراتیک و اخلاق انتقادی در ایران غیرقابل انکار است. آزادی میوه‌ی خود به خودی رشد فرهنگ است. این را ما از کانت آموخته‌ایم. ما از سارتر نیز آموخته‌ایم که انسان مجبور به انتخاب است؛ او باید رو در روی مرگ بایستد و به گفته‌ی بودریار با او دوئل کند. رویاروئی او با مرگ ناچارش می‌کند که از امکان‌های خود برای انتخاب سود بجوید. انسان حتا خدا را به یک امکان تبدیل کرده است. و با انتخاب او به شیوه‌ای هوشمندانه، برای تحمل مشکلات‌ زندگی، از او استفاده می‌کند. نگرش اندیشمندانی مانند مارکس یا سارتر، در باره‌ی نقش تغییر دهندگی فلسفه و ادبیات، در خطوط کلی، همچنان غیرقابل خدشه مانده‌اند. این سخن مارکس که گفت: فلسفه اکنون باید جهان را تغییر دهد، سرشار از روح آزادی‌خواهی است. ایده‌هائی که حاوی روح آزادی‌خواهی‌اند هرگز باطل نمی‌شوند. سارتر نشان دادن برای تغیبر ( show to change ) را وظیفه‌ی ادبیات می‌دانست و خود با نشان دادن زشتی‌ها در نمایش‌نامه‌های «آلتونا» و «شیطان و خدا» به دنبال تغییر بود. ادبیات متعهد پیش‌درآمد ادبیات آزاد از تعهد بود. اگر ادبیات هیچ‌گونه تعهد، حتا تعهد به آزادی، را دیگر نمی‌پذیرد، به این سبب است که نیازی به تعهد به آزادی ندارد؛ آزادی سرشت اوست. و این یک تعهد مضمونی به آزادی است. به گفته‌ی هابرماس: خرد جمعی متفکران بزرگ عصر، در هدایت سطح استدلال در جامعه‌ی بشری نقشی اجتهادی دارد.


تئوری آزادیخواهی در ذات خود یک تئوری زیبائی شناختی است؛ زیرا بنیان رابطه‌ی آن با واقعیت، حسی است و نه استدلالی و بنابراین برداشت‌اش از واقعیت، آزاد است؛ یعنی لگام ایدئولوژیک ندارد.
بر اساس همین مبنای حسی است که امپرسیون آزاد با تئوری وحدت ناسازگار است. تئوری وحدت نافی اختلاف است. امپرسیون آزاد بجای وحدت به وفاق و سازش خلاق میان اطراف اختلاف تمایل دارد. یعنی مبنای نظری‌اش اختلاف است، نه وحدت. اختلاف چونان یک بنیان برای تئوری آزادی‌خواهی، جنبه‌ی زیبائی شناسانه دارد. یعنی تئوری آزادی‌خواهی بر زیبائی شناسی اختلاف استوار است. روابط انسانی بدون اختلاف، سرد و یکنواخت و تهی از انگیزه‌ی پیشرفت است.
در مورد عشق نیز چنین است. عشق نیز واکنشی است که پس از کشف و استخراج زیبائی از درون اختلاف‌های طبیعی و انسانی به ظهور می‌رسد. یعنی کنتراست‌ها و آنتاگونیسم‌ها، زمینه‌ی تولید زیبائی‌اند. در ذات هر اختلافی عناصر اساسی سازش طبیعی و انسانی نهفته است. عاشق و معشوق نیز دوسوی یک اختلاف طبیعی‌اند و عشق سازش بر اختلاف است. رابطه‌ی عشقی بطور کلی بر ترکیبی از آنتاگونیسم‌های طبیعی و انسانی و کشف عناصر وفاق و سازش در درون آن‌ها می‌نشیند. و به همین جهت سبب شکوفائی و تعادل می‌شود. در عشق دو سوی رابطه به رقابتی خود به خودی برای کشف زیبائی و تجلیل آن کشانده می‌شوند. کشف و تجلیل زیبائی در رابطه‌ی عشقی میان دو نفر آنان را با زندگی، یعنی کلیت جامعه‌ی انسانی، پیوند می‌دهد و به تجلیل زیبائی‌های آن برمی‌انگیزد.
علاقه‌ی فرد به گروه، سازمان و حزب‌اش نیز در صورتی بیمارگونه و مبالغه‌آمیز نمی‌شود که تابع ارزش‌های عمومی پذیرفته شده در جامعه‌ی انسانی باشد – نه اینکه آن‌ها را تابع ارزش‌های خود کند.


دموکراسی‌خواهی با آزادی‌خواهی هم‌معنا نیست. دموکراسی، که پایه‌ای منطقی و استدلالی دارد، می‌تواند تا حد معینی با آزادیخواهی، که بنیاد حسی دارد، در تعارض قرار بگیرد. دفاع یک دموکرات از دموکراسی الزاما حسی و درونی نیست. بلکه بیشتر منطقی و استدلالی است . یعنی حوزه‌ای زیبائی شناختی ندارد.
یک دموکرات می‌تواند به سازماندهی منطقی و عقلانیِ اختلاف‌ها قناعت کند. آزادیخواه اما چون از حس‌ خود الهام می‌گیرد، تابع مطلق هیچ منطق و استدلالی نیست و به همین سبب دفاع‌اش از دموکراسی همیشه با انتقاد همراه است. هرجا که با شکنجه، تجاوز و دروغ روبرو شود، به آن واکنش نشان می‌دهد. حتا اگر شکنجه یا دروغ برای دفاع از منطق و استدلال معینی صورت گرفته باشد.




کلود مونه نقاش امپرسیونیست گفته است: « من آنچه را می‌بینیم می‌کشم و نه آنچه را دیگران می‌خواهند ببینند. » مونه در این جمله‌ی کوتاه ماده‌ی اول قانون اساسی آزاداندیشی را به گونه‌ای فشرده بیان کرده است. او تجربه‌ی خود را در هنر نقاشی فورموله کرد، اما این تجربه عصاره و افشره‌ی آزاداندیشی است، درک فرامسلکی و فوق اعتقادی با روشنی تمام در این گفته‌ی او تبلور یافته است. مونه می‌گوید: « همه‌ی آن‌هائی که بر اساس مدل امپرسیونیستی نقاشی کرده‌اند، در واقع امپرسیونیست نیستند.» امپرسیونیسم به معنای ایسم یعنی الگو برای برداشت آزاد، پس از اندیشه‌ی آزاد و بکار گرفتن آن بوجود می‌آید. و سبب محدودیت امپرسیون آزاد می‌شود. و من با همین دید است که در جای دیگری گفته‌ام که سوسیالیسم مدرن سوسیالیسمی است که پساامپرسیونیستی باشد. سوسیالیسم ایدئولوژیک، اندیشه بر طبق مدل است و نمی‌تواند آزاد اندیشانه باشد.


حقوق بشر ریشه در حس‌گرائی انگلیسی یا آمپریسم نیوتونیِ جان لاک دارد. آمپریسمی که با شک‌گرائی می‌آمیزد. ترکیب حس و شک یک ترکیب حقوق بشری بود که آمپریسم انگلیسی به فلسفه‌ی روشنگری هدیه داد.
اهمیت ترکیب حس و شک در این است که به کمک جزء اول‌اش، یعنی حس، افراط در عقل گرائی قرن هیجدهم فرانسه را می‌گیرد و به کمک جزء دوم‌اش، یعنی شک فزون‌خواهی های عاطفه را کنترل می‌کند. اعتقاد گرا معمولا طرفدار استدلال است و از اولویت بخشیدن به حس‌های انسانی بر عقل و استدلال ناخشنود می‌شود. او فلسفه‌ی روشنگری را فلسفه‌ای صرفا عقل گرا می‌داند و بنیادهای حسی روشنگری انگلیسی را ، که بازتاب فلسفی فیزیک نیوتون و شک‌گرائی لیبرالیستی بود، نمی‌شناسد. یا به نقش تاریخی آن اهمیتی نمی‌دهد.
کسی که به حاکمیت یک اعتقاد و یک طبقه و یک گونه از انقلاب باور دارد، در قلمرو روانشناسی اجتماعی، یک مونوتئیست (یعنی تک خداباور ) است، گرچه از نظر ایدئولوژیک، مخالف آن است.


عاطفه‌ی شدید غیر قابل اعتماد است. انسان صرفا عاطفی، موضوع علاقه‌اش را از جهان جدا می‌کند. و در رابطه‌ی حسی خود با آن دچار اغراق و در مرحله‌های شدیدتر بیماری می‌شود. پس این که گفته‌اند عشق همان عاطفه‌ی شدید است، نادرست است. عشق جوشش طبیعی است و با عاطفه‌ی شدید، که مبالغه‌آمیز و بیمارگونگه است، تفاوت دارد. عاشق، معشوق را چونان جزئی از پیکره‌ی مناسبات انسانی دوست دارد. عشق به انسان معین همانگونه که اریش فروم می‌گوید بافتی از عشق به زندگی است. و به این تعبیر عشق به اخلاق تبدیل می ‌شود. پس عشق از همان جوهر انسانی که دراخلاق آزاد یا اخلاق درونی شده وجود دارد، برمی‌خیزد.


اعتقاد گرائی این استعداد را دارد که با پرستش و ایمان بیامیزد. پرستش، غایت ایدئولوژیسم است. و به کارکرد شدید عاطفه نیاز دارد. عشق به ایدئولوژی را تنها به مسامحه عشق می‌نامیم. پرستش در حقیقت عشق نیست، عاطفه‌ی شدید است. بین اعتقاد شدید و عاطفه‌ی شدید مرز مشخصی وجود ندارد. این که در شعور عام، عشق را عاطفه‌ی شدید توصیف کرده‌اند، از نشناختن عشق چونان جوششی طبیعی است. جوششی طبیعی که جزئی از کل است. عاشق در جوشش درونی و طبیعی عشق به زندگی به معشوق خود دل می‌بندد. به بیان دیگر عشق به زندگی، جوهرِ عشق است. یعنی کل در اینجا جوهرِ جزء است. این رابطه‌ی جزء با کل، راه اغراق و مبالغه را بر عاطفه می‌بندد. عاطفه‌ی شدید چون شدید است مبالغه است و چون مبالغه است نافی جوشش طبیعی عشق است. عاطفه‌ی شدید سبب می‌شود که عاشق منافع معشوق خود را بر منافع کلِ زندگی مقدم می‌شمارد. مانند پدر و مادری که فرزند خود را بیمارگونه دوست دارند.
در قلمرو جامعه نیز ناسیونالیسم و کمونیسم و دین‌گرائی متعصبانه از تجلیات عاطفه‌ی شدیدند. در حالی که عشق به گفته‌ی یک فیلسوف جوان آلمانی ترکیبی از حس آگاه، عاطفه‌ی آگاه و تصورات اجتماعی و فردی است.


وقتی می‌گوئیم در قلمرو هنر، و در قلمرو آزادی‌خواهی، حس مهم‌تر از منطق و استدلال است، به این معنا نیست که اهمیت عقل و استدلال را ندیده بگیریم. حتا در عشق نیز انسان به هرحال از منطق و استدلال سود می‌جوید یا بهتر است بگوئیم زیر تاثیر آن‌ها قرار دارد. منطق و استدلالی که از لحاظ زمانی و مکانی در شکل دادن به تصورات (Vorstellung) عاشق دخالت دارند.
منطق و استدلال وقتی مسئله برانگیز می‌شوند که جایگزین حس انسانی می‌شوند. یک پراگماتیست از منطق و استدلال چونان ابزارهای محاسباتی استفاده می‌کند و بتدریج دلبسته‌ی مناسباتی می‌شود که از حس انسانی تهی است. از همین منظر است که بین دموکراسی‌خواهی و آزادی‌خواهی باید تفاوت قائل بود.


تفاوت حس انسانی با حس حیوانی این است که در حس انسانی فکر نهفته است. به گفته‌ی ژان پل سارتر در کتاب «ترانساندانسِ اِگو» «حس‌ها و عاطفه‌های آگاه اند که در روح ما قرار دارند.»
آزاداندیشی، با حسِ آگاه یعنی حسی که فکر دارد، متولد می‌شود و فکری که با حس آمیخته است، یعنی فکر حساس، بلوغ آزاداندیشی است.
حس آگاه و فکر حساس، دو مرحله در روند ذهنی آزاداندیشی روح را نشان می‌دهند.


می‌بینیم که فکر با عقل و منطق متفاوت است. عقل و منطق، خشک و بی‌حس‌اند و تابع سطح استدلال در زمان و مکان‌اند. یعنی اعتبارشان محدود است. فکر اما در روند دائمیِ «شدن» به گونه‌ای توقف ناپذیر نو می‌شود. و انگیزه‌ی نو شدن دائمی آن، حس انسانی نهفته در آن است. به همین سبب است که تمدن صنعتی با تکیه‌ کردن یک سویه به عقلانیت از تئوری پیشرفتی طرفداری می‌کند که به انحطاط کشیده می‌شود. و درست به این علت واکنشِ دین و ایدئولوژی را دگرباره سبب می‌شود. علت رشد و گسترش تمایلات بودیستی در غرب در همین حقیقت نهفته است.
بودیست تنها بر تخلیه‌ی درونی خود متمرکز می‌شود تا رنج و غم را از خود بزداید . فرهنگ اما به تعبیر کافکائی آن بر دیگری یعنی بر غیر متمرکز است. نیچه و کافکا و هدایت و پروست و شاملو بر رنج مشترک تکیه می‌کنند. پس تنها به دنبال شادی بودن به افوری می‌انجامد. کسی که همیشه شاد است، شادی‌اش بیمارگونه است. شادی بیمارگونه، عشق را دفع می‌کند، فکرِ شاد ندارد، حس خام و نافرهیخته‌ای است که فاقد فکر حساس است و به همین سبب با طفره رفتن از فرهنگ، و با اندیشه- پرهیزی، بدنبال خلق شادی است. از شادی بتی می‌سازد و در راه آن اگرلازم افتد فضیلت را هم قربانی می‌کند. بویژه فضیلت زن بودن را وقتی که به شادی او خدمت می‌کند.
بدون اندیشیدن، حس بدوی می‌ماند. اندیشه – پرهیزی، جوهرِ اُفوری است. به زبان «سارتر» چنین کسی وجود تعریف نشده‌ای است، وجود بی‌ماهیتی است که به اغراق عاطفه تسلیم می‌شود.


عشق از دو تجرید و دو تجسم به هستی می‌آید: تجریدِ خود و تجسم آن در غیر، تجریدِ غیر و تجسمِ آن در خود. عشق، اتیک درونی هستی انسانی است، هرجا این اخلاق درونی ضعیف باشد آنجا انحطاط حاکم است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر