۱۳۸۹/۴/۱۷

جدال در مه


تريلوژي در سه پرده و يك پيش پرده




پيش پرده


واژه‌ها مه آلودند. مفاهيم به خدمت حاكميت اعتقاد بر واقعيت در آمده‌اند. ساده‌انديشي اعتقادي در اين فضاي وهم آلود، خردگرائي را پس مي‌راند. واقعيتِ چند بعدي، يك بعدي مي‌شود . مبارزه با امپرياليسم به نياز ذهن و روان به مبارزه‌ي مطلق با دشمن مطلق پاسخ مي‌دهد . حاكميت اعتقادي از مبارزه‌ي دشمنان معتقدش عليه خود حتا سود مي‌جويد. مبارزان غيراعتقادي نيز مبارزه را چنان با مسائل شخصي و منافع گروهي خويش مي‌آميزند كه ميدان تنها براي مبارزان اعتقادي خالي مي‌ماند . در اين ميان براي مردم جز اميدهاي سوخته و اعتمادهاي ازدست‌رفته چيزي باقي نمي‌ماند . پس امروز به جناحي از جمهوري ديني، و روز ديگر به فردي از گروه مسلط، با دلخوشي به اين كه اختلافي ناچيز با گروه حاكم دارد، به ناچار دل مي بندند و آراء خود را براي او به صندوق‌هاي راي مي ريزند و از كنار بحران عميق انساني و اجتماعي دوران ما رد مي‌شوند. همه با هم، همچنان كه امام راحل فرمودند، يعني دوست و دشمنِ حاكميت، تقواي آزادي را لگدمال مي‌كنند و در اين ميان استثنائي‌ترين حاكميت تاريخ، به رغم دشمني با تاريخ، پا برجا مي‌ماند.


پرده‌ي اول: واقعيت دوم


ارسطو حقيقت را انطباق تصوير ذهني با واقعيت مي‌داند. بنا بر اين تعريف، حقيقت گوهر مستقلي نيست، بلكه درستيِ برداشت ذهن است از عين، تعريف ديگري نيز از حقيقت وجود دارد كه مطابق آن حقيقت نه در رابطه‌ي ميان ذهن و عين، بلكه در مكان فرضي معيني قرار دارد كه ميتوان به آن رسيد.


اين فرض كه حقيقت در جائي بيرون از پديده‌ها قرار دارد، با اين فرض كه حقيقت در ذات و كنه پديده‌هاست، از نظر شناختي تناقضي ندارد. چون در هردو فرض امكانِ حضور حقيقت در جائي تصور شده است كه به آن مي‌توان رسيد.


حقيقت چه دروني، يعني در ذات يا كنه واقعيت باشد، و چه بيروني، يعني در آنسوي واقعيت، و يا در آينه پديدار متجلي، در هر حال يك مكان انتزاعي دارد كه انبوه رهسپاران به سوي آن حركت مي‌كنند. با اين ترتيب حقيقت گوهر پيچيده‌ي غيرقابل شناختي نيست. برعكس هستي خود را از منطق ذهن‌هاي ساده مي‌گيرد. ذهن ساده زمان را از حقيقت مي‌ستاند تا مكاني انتزاعي به او ببخشد. از آنجا كه مكان حقيقت انتزاعي است راه رسيدن به او از وهم مي گذرد. ذهن ساده حقيقت را به تاريخ وارد مي‌كند تا آن را غير تاريخي يا فوق تاريخي كند. افزون بر اين در همه‌ي اين فرض‌ها، واقعيت مزاحمِ دستيابي به حقيقت است. به همين دليل براي دستيابي به حقيقت وجود يك واقعيت دوم ضروري است كه بتدريج جاي خودِ واقعيت را مي‌گيرد. تا به حقيقت، يعني به واقعيت مطلق و متعالي برسد. واقعيت دوم يا يك تصوير است، يا مجموعه‌اي از تصويرهاست كه از منطبق نبودنِ برداشت ذهن با واقعيت به هستي مي‌آيد. راه رسيدن به حقيقت از كانالِ اين عدم انطباق مي‌گذرد. پس واقعيت دوم را مي‌توان كپي واقعيت يا پيش-حقيقت ناميد. ولي چرا راه حقيقت از كانال واقعيت دوم مي‌گذرد؟ به اين دليل كه جايگاه واقعيت دوم در اعتقاد و تمايل ذهن است و نه در خود واقعيت. و اين، راه رسيدن به حقيقت را هموار مي‌كند. راهي كه موجوديت حقيقت در گرو آن است. يعني حقيقت بوسيله‌ي راهي كه به او ختم مي‌شود ، شناخته مي‌شود . بدون اين راه او وجود ندارد. پس حقيقت به اين دليل مكاني انتزاعي را پر مي‌كند كه در پايان يك راه قرار مي‌گيرد. به بيان ديگر او هستي خود را به پيروان ثابت‌قدم خويش مديون است. يعني او قائم به هستيِ پيروان خويش است و نه به ذاتِ خويش.


واقعيت دوم را در مثال هاي زير بيشتر بشناسيم:


- واقعيت جامعه‌ي سرمايه‌داري از مجموعه‌اي از مشخصه‌هاي خوب و بد – به تعبير رايج – شكل مي‌گيرد: در كنار آزادي مطبوعات، بيان، افكار و اعتصاب، آزاديِ استثمار نيز وجود دارد و در بسياري جاها روابط غير انساني حاكم است. و با اين همه در جامعه‌ي سرمايه داري، به اين گونه كه هست، نمي‌توان انقلاب كرد. يعني نمي‌توان براي دست‌يافتن به حقيقتِ مطلوب اين واقعيت را نفي كرد. ولي مي‌توان با لنزي مناسب -در خدمت رسيدن به هدف معيني– تصويري از اين واقعيت برداشت و بر اساس اين تصوير در پي انقلاب بود. در اين تصوير، اعتصاب نيم بند و فرمايشي است؛ آزادي بيان دستكاري شده است؛ و جز آن. اين تصوير از كنه و ذات واقعيت بيرون مي‌آيد و حقيقتِ جامعه‌ي سرمايه‌داري را پس از پس‌زدن واقعيت‌هاي آن، نشان مي‌دهد. يعني پس از پس زدنِ دموكراسي كه در زمره‌ي ”ظواهر“ آن است. يعني براي رسيدن به حقيقت بايد واقعيت را دريد و از كنه آن واقعيتي ”حقيقي“ بيرون آورد.


-كمونيست هائي كه ده‌ها سال در كشورهاي سوسياليستي زندگي كرده بودند، اين پديده را كه وضع مسكن در برخي از آن كشورها رقت بارتر از ايران دوران پهلوي بود، نميتوانستند ببينند. يعني شناسه‌هاي منفي واقعيت، توسط وجدان اعتقادي از معرض ديد آنان حذف مي شد و آنان به كنه واقعيت هدايت مي‌شدند تا واقعيت ديگري -واقعيت دوم- را ببينند.


- اسلام گرايان جزمي از زندگي مردم در جامعه‌ي غربي تصويري چونان يك محل فساد عمومي را برمي‌دارند. يعني واقعيت دوم آنان، تمدن و فرهنگ بالاي زندگي مردم را ناديده مي‌گذارد تا راه رسيدن به آن مكان مفروض –حقيقت- را بگشايد.


در سده‌هاي مياني مسيحي ميان رئاليست‌ها و نوميناليست ها يك جدل مفهومي (Universalienstreit) جريان داشت. مطابق نظر رئاليست‌ها مفهوم، گرچه از تعميم ويژگي‌هاي جزء‌هاي مشخص (Einzelding) بوجود مي‌آيد ولي بر جزء مشخص يعني بر واقعيت اولويت دارد. رئاليست‌ها مفهوم بدست آمده از واقعيت را با صفتِ واقعي كه به آن مي‌دادند، با تمايل و اعتقاد خود مي‌آميختند يعني آن را ارزشي و مذهبي مي‌كردند و بر واقعيت مسلط مي‌كردند. تازه به نظر آن‌ها واقعيت يعني جزء مشخص، بسته به ميزاني كه مفهوم واقعي را تجلي مي‌دهد ، واقعي مي‌شود ، يعني حقيقت پيدا مي‌كند. پس رئاليست‌ها رئاليست بودند، نه به اين دليل كه به اصالت واقعيت باور داشتند، بلكه به اين سبب كه طرفدار اصالت ”واقعي“ كه صفت مفهوم است بودند. يعني جهان آن‌ها جهان مفهوم‌هاي واقعي بود. به همين دليل فلسفه‌ي آنان را رئاليسم مفهومي (Begriffsrealismus) مي‌نامند. مه‌آلود شدن واژه‌ها در فرهنگ سياسي ما ريشه در فلسفه‌ي قرون وسطائيِ رئاليسم مفهومي دارد.


در برابر رئاليست هاي مفهومي ، نوميناليست ها (نامگرايان) مي‌گفتند: ”مفهوم“ اصالت ندارد و مخلوق ذهن است. نامي بيش نيست و متاخر بر چيزهاست. پس با دركِ نوميناليستي انسان براي دفاع از مفاهيمي كه مخلوقِ خود اوست كسي را نمي‌كشد يا به بند نمي‌كشد.


دعوا در سده‌هاي مياني بر سر اصالت و عدم اصالت كلي‌ها يا مفاهيم بود. دعوائي كه جدل مفهومي ناميده مي‌شود . پشت اين جدلِ مفهومي، انساني بودن يا نبودنِ مفهوم -حقيقت- نقش اصلي را به عهده داشت و اگر جزءِ مشخص، مقدم بر مفهوم باشد (آنگونه كه نوميناليست ها معتقد بودند)، مشكلِ پذيرفتن آزادي فردي كمتر مي‌شود .


عصر جديد به جدل مفهوميِ سده‌هاي مياني پايان مي‌دهد. شناسه‌ي انديشه‌ي عصر جديد، از دكارت تا كانت، تقسيم بندي مفاهيم به دو دسته‌ي پيشيني و پسيني –پيش و پس از تجربه- است. اين تقسيم بندي را ميتوان ”تحديد حدودِ“ به شيوه‌ي عصر جديد ناميد. يعني تبديل حقيقت واحد به دو حقيقت. اين دوآليسم از آن جا كه پيش‌درآمد پلوراليسم در فاز‌هاي بعدي مدرنيته است، بنياد موجه انديشه‌ي فلسفي مدرن است. جائي كه در آن نه جسم ”واقعي“ است و نه روح. بلكه هركدام هماني‌اند كه هستند. پسوند ابهام آفرينِ ”واقعي“ است كه به تئوري وحدت خدمت مي‌كند ، كه ويژگي آن قائل بودن به امكان رسيدن به حقيقتِ يگانه است. به زبان ساده‌تر همه‌ي ”واقعي“ ها به يك جا ختم مي‌شوند . يعني تمايزِ يك چپِ ” واقعي“ از يك متدينِ ”واقعي“كاملا نسبي است.


دوباره زنده شدن اسلامِ واقعي يا سوسياليسمِ واقعي ناشي از همان دور زدن عصر جديد است و بازگشت به جدل مفهوميِ سده‌هاي مياني. اما اكنون كه سياست ما در سده‌هاي مياني ريشه دارد، وارد شدن به اين جدل مفهومي گريز ناپذير است. ما نوميناليست‌هاي مدرن با رئاليست‌هاي مفهوميِ جديد در يك جدل مفهومي قرار گرفته‌ايم. چرا كه نمي‌توانيم سده‌هاي مياني را پل بزنيم و آن را به آخر نرسانده به عصر جديد وارد شويم.


پرده‌ي دوم: و اين فضاي مه آلود


فضاي سياسي با رو به فزوني نهادنِ ”تركيب هاي مفهومي“ مه آلود مي‌شود . تركيب مفهومي، يك گروه اعتقادي معين را بدور خود جمع مي‌كند. روز به روز دايره‌ي تركيب‌هاي مفهومي تنگ‌تر مي‌شود و شمارشان فزوني مي‌يابد. پس از ميم-لام و اسلام انقلابي، امروز دايره‌هاي تنگ‌ترِ كمونيسم انقلابي، سوسياليسمِ كارگري و سوسياليسمِ چپ‌گرا و كارگرانِ انقلابي و تركيب‌هاي ديگري از اين دست ”وحدت آفريني“ مي‌كنند.


در تركيب مفهومي، يك مفهوم فرعي –واژه‌ي پسوند- به مفهوم اصلي كاركرد فرعي مي‌دهد . يعني نقش فرعي خود را به او تفويض مي‌كند و نقش اصلي را خود بدست مي‌گيرد. و اين با گذراندن مفهوم اصلي از يك فيلتر اعتقادي جديد ممكن مي‌شود .


در تركيبِ سوسياليسم انقلابي، يك سوسياليسم اعتقادي‌تر مي‌شود و با سوسياليسم‌هاي ديگر خط‌كشي مي‌كند چرا كه نبرد بيروني انقلاب بايد از صافي نبردي دروني بگذرد. خط، خط وحدت است. به تشتت نياز دارد تا خود را به ضرورت وحدت متقاعد كند.


وظيفه‌ي مفهوم يا واژه‌ي پسوند، خارج كردنِ مفهوم اول از روند عرفي تكوين موجوديت اوست. تندرَوي‌هاي گوناگون در انديشه‌ي چپ و مذهبي ثمره‌ي نفي روند عرفي شدن آنها است. در تركيبِ ”ملي-مذهبي“ پسوندِ مذهبي، چونان مفهومي مفسر، مفهوم اول را اعتقادي‌تر و غير عرفي‌تر مي‌كند . در تركيب‌هائي از اين گونه، تناقض ميان دو مفهوم آشكار است. يعني تناقض در داخلِ تركيب مفهومي رخ مي‌دهد. در حالي كه در تركيب‌هاي كمونيسم انقلابي و يا سوسياليسم كارگري يا سوسياليسم چپ‌گرا و جز آن، تناقض وجود ندارد ولي هم نوائي عصبي بر آن حاكم است كه تناقض و بحران ژرف در مجموعه‌ي انديشه‌ي چپ را نشان مي‌دهد .


نوع ديگر تركيبِ مفهومي، تركيب دموكرات هاي لائيك است كه ترجمه‌ي آن آزاديخواهانِ عرفي است. تركيبي كه مفهومي را پشت سر خود مي‌پوشاند. تنها خبرگان مي توانند بدانند كه دموكرات لائيك گونه‌ي ايرانيِ سوسياليسم دموكراتيك در آلمان است و از آنجائي كه خاستگاه مسلكي هردو جريان -در وجه غالب- يكي است مشابهت آنان بيشتر قابل درك است. تنها تفاوت‌شان، تفاوت ميان فرهنگ تقيه و صراحت است. البته تركيب سوسياليسم دموكراتيك نيز پس از ورود به پلوراليسم و تصحيح پايگاه اجتماعي‌اش از ابهام رها شده است. واژه‌ي دموكرات در تركيب دموكرات لائيك همان دموكرات در تركيب سوسياليسم دموكراتيك است. ولي سوسياليسم در آن زير پرده‌ي جمهوري‌خواهي پوشيده شده است.


اما اگر واژه‌ي دموكرات در اين تركيب معناي عرفي خود يعني آزادي‌خواه را داشته باشد با يك تعارض غيرقابل حل –آنتي‌نومي كانتي- روبرو مي‌شود. يعني مفهوم آزاديخواه لائيك در برابر آزاديخواه غيرلائيك -مفهوم مخالف خود- مي ايستد كه تركيبي موهوم است.


در اروپا تركيب‌هاي مفهومي مانند سوسياليسم دموكراتيك يا دموكرات مسيحي ابهام چنداني بر نمي‌انگيزند، زيرا پايگاه اجتماعي مدافعين اين تركيب‌ها دموكراسي است و در دموكراسي مفاهيم ثانوي‌اند. مفهوم مخالف اين سخن اين است كه در جامعه‌ي استبدادي چون تركيب مفهومي در روند دموكراسي تصحيح نمي‌شود، به تفسير گسترده نياز دارد. كاركردِ تفسير گسترده، توزيع ابهام در ميان واژه‌هاست.


آدمي كه در بند تركيب مفهومي است، براي رد مفاهيم نيز اول آن ها را تركيبي مي‌كند . يعني براي رد دموكراسي، دموكراسي بورژوائي را رد مي‌كند. پس باقي مي‌ماند دموكراسي اسلامي يا سوسياليستي و مشابه آن. و اين اوج ابهام تركيب مفهومي است.


به تازگي در ترجمه‌ي نوشته‌اي از يك نشريه‌ي چپ خواندم: پلوراليسم نيز، هنگامي كه جامعه در تصرف بازار قرار دارد، شاخصي براي دموكراسي نيست! اين گونه مه آلود كردن فضاي سياسي در خدمت رسيدن به حقيقت است. حقيقتي كه بازار را از پلوراليسم منها مي‌كند و به جامعه‌اي بدوي بازمي‌گردد. حقيقتي كه در مكاني بي زمان سكنا دارد.


پرده‌ي سوم: اختلاف در صورت، اشتراك در مخرج


انقلاب مذهبي در ايران مديون رشد ناكافي ليبراليسم است. رشد ناكافي ليبراليسم ثمره‌ي اشتراك ناآگاهانه‌ي انديشه‌ي انقلابي و انديشه‌ي مذهبي بود.


چپ در جامعه‌ي پيش‌سرمايه‌داري با بردن نفرت مطلق به نظام ايدئولوژيكي‌اش خود را ديني مي‌كند. شيطان تجلي نفرت مطلق است كه چيزي جز يك انتزاع خالص نيست. حذف دروني اين انتزاع است كه براي يك چپ متمدن لذت‌بخش است.


تفكر ضد امپرياليستي در انديشه‌ي چپ، صورت ديگري از برخورد انديشه‌ي ديني با آمريكا به مثابه ”شيطان بزرگ“ است كه انديشه‌ي ديني به نمايندگي از خدا به حذف آن كمر مي‌بندد. بجاست اگر پرسيده شود انديشه‌ي چپ نماينده‌ي كدام ايدئولوژي براي حذف شيطان است؟


حس مخالفت با تجاوز حس شريفي است. ولي ايدئولوژيك كردن اين حس آن را در دايره‌ي اعتقادي به بند مي‌كشد. حس شريف مخالفت با تجاوز در چارچوب انديشه‌ي اعتقادي، متناقض مي‌شود. چون نمي‌تواند رشد عقلانيت سرمايه داري را كه در كنار جنبه‌هاي منفي‌اش به رشد فرهنگ و آزادي نيز كمك مي‌كند بفهمد. همچنان كه نمي‌تواند سود كلاني را كه ايدئولوژي حاكم در ايران از آن مي‌برد، درك كند.


مبارزه‌ي اپوزيسيونِ اعتقادگرا با حاكميت اعتقادي عمر اين حاكميت را كوتاه‌تر نمي‌كند. نمي‌توان در يك بافت فرهنگي اعتقادگرائي را دست‌نخورده نگاه‌داشت و در بافتي ديگر آن را تضعيف كرد. اين برخلاف اصل تداخل و كنش متقابل نسوج فرهنگي در يك جامعه است.





هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر