۱۳۸۹/۴/۲۲

استدلال پایانی

مبارزه ي سياسي در ايران، چون در چارچوب تشكيلات سراسري-ملي- و زير هدايت يك رهبري سراسري –ملي- صورت نمي گيرد، پا در هواست. علت اين امر را اگر بكاويم، به مشكل بزرگ اپوزيسيون، يعني تشكل هاي موجود مي رسيم. باوجود اين تشكل ها، نه تشكيلاتِ سراسري به هستي مي آيد، و نه رهبري ملي.


تشكيلات سراسري و ملي هنگامي بوجود مي آيد كه مرزبندي اعتقادي، كه دليل وجودي تشكل هاي فراوان است، نشو و نما پيدا نكرده باشد- همچنان كه در دوران نهضت ملي ديديم. ولي پس از پيدايش و رشد مرزبندي اعتقادي نمي توان ديگر به يك نهضت ملي دست يافت. مرزبنديِ اعتقادي اصل آزادي در اختلاف را مختل مي كند. چرا كه اعتقاد ملاك رابطه يا عدم رابطه با احزاب و افراد انساني مي گردد. يعني اعتقاد همچون ديواري بدور يك تشكيلات كشيده مي شود. اما انحلال تشكل هاي موجود نيز راه به جائي نمي برد و ما را به دوران نهضت ملي باز نمي گرداند. همچنان كه افزودن تشكل هاي ديگر به تشكل هاي موجود نيز، همان گونه كه در سال هاي اخير ديديم، سودي ندارد و مرزبندي اعتقادي ميان تشكل هاي موجود را از ميان نمي برد.


تشكل گرائي، يعني ”تشكيلات زدن“ را راه حل همه ي مشكلات دانستن، يك ديد كلاسيك است و با شرايط مدرن ناسازگار. مشكل را مي توان اينچنين نشان داد: اگر قرار باشد رهبري سراسري از فضاي فعاليت سياسي موجود برويد، ناچار به يكي از گروه بندي هاي موجود وابسته خواهد بود و درست به همين سبب، نمي تواند اعتماد گروه بندي هاي ديگر را به سوي خود بكشد. يعني بايد رهبري ملي از جنبش خود بخودي و در فضائي بيرون از تشكل هاي موجود، شكل بگيرد و با تكيه به علايق ملي تشكل هاي موجود را به دنبال خود بكشاند. ولي شكل گيري رهبري از جنبش خود بخودي در صورتي ممكن است كه وفاق بر ارزش هاي عمومي در فضاي سياسي و روشنفكري جامعه وجود داشته باشد كه جنبش خود بخودي بتواند از آن تغذيه كند و تداوم يابد. وگرنه جنبش هاي خود بخودي گُر نمي گيرند و از جانب حكومت قابل كنترل خواهند بود.


حوزه ي فعاليت سياسي موجود توسط ارزش هائي كه تشكل هاي سياسي بوجود آورده اند شكل گرفته است. باوجود اين ارزش ها مرزبندي اعتقادي از بين نمي رود. به اين سبب است كه دگرگونگي ارزشي- Umwertung-موضوع اصلي كار سياسي است. بكار گيري ارزش هاي كهنه زبان سياست را مبهم كرده است. اين زبان نياز به روشن شدن دارد. براي نمونه تركيب ”فعال سياسي“ در گذشته ارزش خود را از نفي ارزشي ”پاسيويته ي سياسي“ مي گرفت. امروز ولي مصاديق خودِ اين مفهوم يكديگر را نفي مي كنند. يعني تا هنگامي كه مرزبندي اعتقادي حاكم است اين اصل ارزشي، كه فعال سياسي به پاسيو سياسي برتري دارد، زير علامت سوالي بزرگ قرار دارد و فعاليت سياسي تنها هنگامي كه آزاديخواهانه باشد ارزشمند است. با تحول ارزشي تركيب فعال سياسي مي تواند دگر باره در بر دارنده ي يك ارزش عمومي باشد. تشكل سراسري-ملي- پي آمد اين تحول ارزشي است و نه نتيجه ي فورمول هاي شناخته شده ي ”تشكيلات زدن“، كه از فرهنگ روشنفكريِ گروهبندي شده تغذيه مي كند.


مرز نهائيِ وفاق


مرز نهائيِ وفاق مجموعه اي از پيش فرض هاي مورد باور همگاني است، كه بر زمينه ي آن به اختلافات سامان داده مي شود. بدون اين پيش فرض هاي مشترك، اختلاف هاي سياسي به مرزبندي اعتقادي بدل مي شود. اين پيش فرض ها به اين سبب نهائي اند كه استدلالِ بيشتر در مورد آنها نا معقول و بي نتيجه است. به بياني ديگر اختلاف بايد بر زمينه اي از قواعد جدل ناپذير بنشيند. مانند اين قاعده كه: منافع مشترك ملي و سراسري محصول پذيرفتن محدوديت در منافع اعتقادي و گروهي است.


تشكل سراسري – ملي- با دگرگوني در حركت سياسي همراه است. يعني فعاليت سياسي زير جزم طبقه اي يا اعتقادي به جنبش سراسري فرا نمي رويد. (اين خود نشان مي دهد كه فعاليت سياسي به خودي خود يك ارزش نيست) تا زماني كه تشكيلات سراسري – ملي- ناممكن است، راهي بجز روشنگري براي رسيدن به مرز نهائي وفاق نداريم. اين راه، هم بروي تشكل هاي موجود، و هم به روي روشنفكر وابسته به آن ها بسته است.


روشنفكر اساسا مرزبندي دارد. اگر مرزبندي خود را از دست بدهد، به روشنگر، يعني به روشنفكري آزاد بدل مي شود. به همين سبب است كه، براي نمونه، نمي توان ولتر را روشنفكر ناميد. كار روشنگر دفاع از آزادي است. در حالي كه روشنفكر در فضائی اعتقادي تنفس مي كند و دفاع از آزادي را دستخوش استدلال مي كند. روشنفكري كه مذهب را مسئله ي خصوصي خود مي داند، ديگر نه يك روشنفكر مذهبي كه يك روشنفكر آزاد يعني يك روشنگر است. رابطه ي يك روشنگر با آزادي يك رابطه ي ترانساندانتال، يعني جدل ناپذيراست. براي او دفاع از آزادي به شرايط خاص محدود نمي شود. چرا كه آزادي يك پيش فرض است. دفاع از آزادي از يقين به آزادي و نه استدلال در باره ي آن، بر مي خيزد. كسي كه براي دفاع از آزادي به استدلال نياز دارد، آزادي را تابع استدلال مي كند، در حالي كه از آزادي با هيچ استدلالي نمي توان گذشت. استدلال در باره ي آزادي، برای رسیدن به حقانیت آن، به آزادی که خود زمینه ی استدلال است، آسیب جدی مي زند. نمي توان این اصل را که "انسان باید آزاد باشد تا بتواند استدلال کند." به قلمرو جدل برد. بعضي از فيلسوفانِ مكتب فرانكفورت مرز استدلال پذیری را با اصطلاح استدلال نهائي(Letztbegrundung) بیان کرده اند .
استدلال نهائي يك استدلال عملي- پراگماتيك – نيز هست. چرا كه حقيقتي پراگماتيك را با يك دليلِ نهائي، موجه و ترديد ناپذير مي كند. حقيقتي كه تابع وفاق است و به اين دليل، هم پراگماتيك و هم مافوق اختلاف است.
بايد افزود محدود بودنِ استدلال به مرز نهائي وفاق، كه در پهنه ي اتيك سياسي مي گنجد، اصل بديهيِ نامحدود بودنِ استدلال در تئوري را نمي شكند.


ترديد به اين حقيقت كه ”به هر حقيقتي مي توان ترديد كرد“ جايز نيست. ترديد ناپذير بودنِ ترديد به حقيقت، زمينه يِ مجاز بودنِ ترديد است. از اين راه ما حقيقت را نفي نمي كنيم؛ بلكه آن را دموكراتيك، پراگماتيك و مدرن مي كنيم. يعني آن را به يك زمينه ي مشترك زيستي بدل مي كنيم.


نفي حقيقتِ يكتايِ اعتقادي در صورتي جايز است كه با اثبات پيش فرض هائي، كه تمدن بشري بدون حرمت نهادن به آن ها نمي تواند ادامه بيابد، جبران شود. نزاكت در ديالوگ و نظم پلوراليستي از شمار اين پيش فرض ها هستند.
اگر حقيقت متافيزيكي –خدا – ترديد ناپذير باشد، چارچوب عمومي همزيستي و وفاق نمي تواند ترديد ناپذير باقي بماند. اعتقاد به حقيقت متافيزيكي بايد با معرفت به وفاق همگاني هماهنگ باشد. به همين دليل است كه مسيحيت، كه مذهبي مدرن است، خود را با اين پيش فرض ها تطبيق مي دهد.


ترديد پذير بودنِ حقيقت متافيزيكي نيز، بدون ترديد ناپذير بودن عمومي ترين پيش فرض هاي همزيستي، ناممكن است. انديشه ي انقلابي، كه پيش فرض هائي را كه چارچوب عمومي وفاق را تشكيل مي دهند ترديد پذير مي كرد، به ترديد ناپذير شدنِ حقيقتِ متافيزيكي ياري مي رساند. امروز حقيقت ديگر از دايره ي اعتقاد بيرون آمده است و در قلمرو سلوك اجتماعي و انساني تجلي مي يابد. مجموعه ي پيش فرض هائي كه بشريت به سودمندي عملي آن ها يقين پيدا كرده است، مانند ديالوگ آزاد و نظم پلوراليستي، حقيقت هائي ترانساندانتال –پراگماتيك اند. اين كه آدم در صورتي مي تواند عدالت را – نان را – با ديگران تقسيم كند كه بتواند حقيقت را با آنان تقسيم كند، پيش فرضي است كه بايد ماندابِ ذهنيت بسياري از ما را تكان دهد. يك پيش فرض ديگر اين است كه بخاطر هيچ طبقه يا اعتقادي نمي توان به”آزادي در اختلاف“، كه يك استدلال نهائي است، خدشه وارد آورد.


نياز به يك استدلال نهائي، پس از نفي بنياد گرايان حاكم، كه بيرون از اين فضا مي زيند، قوت خود را از دست نمي دهد.


دموكراسي، بدون مطلق كردن مرز وفاق و تنوع پلوراليستي، همچنان كه در ظهور فاشيسم ديديم، به بن بست مي رسد. ظهور فاشيسم پي آمد ناپختگي و جواني "دموكراسي وايمار" بود و اين كه طرفداران دموكراسي دموكرات هائي آزموده نبودند. از همين رو بود كه قدرت به آساني به فاشيسم واگذار شد. يك دموكراسيِ با تجربه ميداند كه تنها نيروئي مجاز است از انتخابات سود بجويد و دولت را قبضه كند كه به پيش فرض هاي وفاق حرمت نهد
حرمت نهادن به زمينه ي مشترك وفاق از ترديد ناپذير بودن نظم پلوراليستي، چونان يك حقيقت برتر، بر مي خيزد. و يك اقناع استدلالي نيست. براي همين است كه مرز نهائي وفاق، به معرفتِ يك روشنگر بدل مي شود. يعني يك روشنگر نمي گويد به نظر من نظم پلوراليستي،‌ خوب است؛ همانطور كه نمي تواند بگويد به نظر من آب مساوي با H2 O است. روشنفكر تا هنگامي كه به حوزه ي روشنگري گام ننهاده است، به آزادي و ضرورت وفاق، همچون يك معرفت دروني، دست نمي يابد. براي پذيرفتن پيش فرض هاي وفاق، چونان مرز نهائي استدلال بايد از مرز سنتِ روشنفكري- يعني انقلاب – گذشت، همانطور كه از نخوتِ مذهبيِِ در انحصار داشتنِ حقيقت نيز بايد عبور كرد. نقد انقلاب و نقد نخوت مذهبي، بافت انتقادي واحدي را تشكيل مي دهند.




آگوست 2006



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر