متن سخنرانی به مناسبت سالگرد كشتارهای زنجيره ای که در کتاب «ایران و ذات» به چاپ رسیده است.
اگر در گفتگوی امشب كمی به تحليل های عقلی يا خرد گرايانه وارد می شوم به اين خاطر است كه فكر میكنم مبارزة سياسی در مقابل خشونت حاكم در ايران بدون تقويت روند مدرن شدن جامعه راه به جائی نخواهد برد. تقويت روند مدرنيته در ايران تنها بر اساس خردگرائی ممكن است. تعقل، مدخل مدرنيته است. به همين دليل است كه تئوری های خردگرايانه، كه ماهيت غيرحكمی دارند، امروز در جامعهی ايران برای جوانها بسيار جاذباند.
اين جذبهی تئوريك جانشين افسون ايدئولوژيك شده است. ما می توانيم به كمك تئوری مدرن تضاد اصلی در جامعه ايران را بشناسيم. و بر مبنای آن مبارزهی سياسی عليه دولت دينی را تعميق بخشيم.
ابتدا چند واژهی كليدی را توضيح می دهم كه با شكافتن آن ها شرايط متحول در جامعهی ايران بهتر شناخته می شوند.
وقتی جامعه به مدرن شدن نياز داشته باشد و به سوی مدرن شدن حركت كند، اول به رابطهی حق وتكليف حساس می شود. و به تكليف تعريف جديدی می دهد. تكليف عبارت می شود از حقی كه به يكی از اطراف رابطه مربوط است و بايد توسط طرف ديگر رابطه رعايت شود. يعنی حتی تكليف يك حق است.
اما حق منبعث از قانون است. پس محل استقرار حق يا مكان تجلی حق، قانون است و به همين خاطر مشروط و نسبی است. و ممكن است منطقی يا غير منطقی باشد.
اما قانون از يك طرف بازتاب رشد زندگی شهروندی است و از طرفی قواعد رفتاری و انديشهای شهروندان از آن متأثر می شود و بر آن انطباق می يابد. قانون در جامعهی زمين داری و در چارچوب هائی از مناسبات اجتماعی كه اصالت فرد به رسميت شناخته نمی شود، بازتاب تحول در رابطهی استدلالی نيست. برای اين كه رابطهی حق و تكليف در اين جوامع وارونه است. و قهر در آن ها گوهری درونی است. به همين سبب قدرت در بالا نامحدود و رابطهی بالا با پائين يك سويه و فرهنگ جامعه فرهنگی وحدت خواه است. قانون به اين معنا موضوع دانش مدرن حقوقی است. يعنی ره آورد دگرگونه شدن رابطهی حق و تكليف است. تكليف، استخوانبندی قدرت استبدادی را تشكيل می دهد. پس قانون چونان يك نهاد مدرن بازگوگر تحول درسطح استدلال در جامعه است. استدلال چگونه تحول می يابد؟ فلسفهی اصالت فرد در گذشته، برابر نهادِ اصالت جمع يا اجتماع بوده است در حالی كه هردوی آن ها میتوانند اعتقادگرا باشند يعنی يك مخرج مشترك اعتقادی داشته باشند. مانند صف آرائی انديويدوآليسم سنتی در برابر سوسياليسم سنتی. در حالی كه اصالت فرد امروز يك مفهوم مخالف و مقابل اصالت اعتقاد است. و تقابل آن با سوسياليسم سنتی در اين مكانيسم عمل می كند. و اين بازتاب تحول در سطح استدلال در جامعهی جهانی است.
قوانين موضوعه از طرفی، و وجود شهروندانی كه دارای رفتار و انديشهی قاعده مند می باشند از طرف ديگر، دو جزء مكمل مفهومی هستند كه قانونيت ناميده می شود. در جامعه ای كه از حقيقت افسون زدائی نشده است به جای قانونيت، به حقيقت های اعتقادی رجوع می شود.
اما حقيقت چيست؟ حقيقت به گفتهی ارسطو انطباق بر داشت ذهنی با واقعيت عينی است. برداشت ذهنی چيست؟ آيا برداشت ذهنی می تواند مستقل از تفسيرهای گروهی از واقعيت وجود داشته باشد؟ آيا تفسيرِ گروهی از واقعيت، همان برخورد از موضعِ منافع با واقعيت نيست؟ پس حقيقت كه مدعی انطباق با واقعيت است وظيفهاش هويت گروهی بخشيدن به ذهن است. و با خمير مايهی خود، مناسبات گروهی را به هم می چسباند. و به همين دليل با فرو ريزی يك حقيقت، روابط گروهی كه بر محور آن شكل گرفته بود از هم گشوده می شود. و مناسبات حقوقی در جای خالی حقيقت به كرسی می نشيند. روند مدرن شدن جامعه به تعبيری همان روند تبديل شدن حقيقت به حق است.
بر خلاف حق كه از طريق قانون با واقعيتِ مشروط رابطه می گيرد، حقيقت كه جوهری تفسيری و انتزاعی است، به گونه ای تنگاتنگ با وهم ارتباط دارد. جنگ و خشونت در شرايطی تحقق می يابد كه وهم های گوناگونی زير نام حقيقت در مقابل هم صف آرايی می كنند. همواره وهم است كه خشونت را می زايد.
روشنفكران در گذشته غالبأ طرفدار حقيقت بودند. امروز اما در جامعهی ايران اين نظر در حال شكوفائی است كه مسئله اصلی استقرار حقوق است نه به كرسی نشاندن حقيقت.
از آنچه گفتم سه نكته را می خواهم استنتاج كنم:
1-قواعد و مقررات شرعی و مسلكی (ماقبل مدرن ) تجلی دهندهی حقيقت اند. و با حق كه در قواعد زندگی شهروندی متجلی است برخوردی ثانوی می كنند. به همين دليل قواعد و مقررات ماقبل مدرن از شكل دادن به يك زندگی خردگرا و قاعدهمند ناتواناند. زندگی قاعده مند از تأكيد بر حق و زندگی حقيقتگرا از تأكيد بر تكليف نشأت می گيرد.
حقيقتگرائی روشنفكران ما در گذشته آن ها را تا حد معينی با رقبای مذهبیاشان مشترك می كرد. اين اشتراك – در حقيقت گرائی– در شرايطی كه حقيقت در ” حقوق“ تجزيه و متلاشی –يعنی نسبی- شده است، جنبش روشنفكری ما را دچار بحرانی ژرف كرد. جنبش روشنفكری اكنون با نوعی تنش و تأمل درونی مواجه شده است. كه مخصوص دوران انطباق با شرايط مدرن است. دورانی كه در آن حقيقت از وهم تفكيك ناپذير است.
مضمون اجتماعی دوران حق، مبارزه به خاطر قانونِ مشروط و حقِ نسبی است. و اين، روشنفكر حقيقت گرا را ارضا نمی كند.
با اين همه، حقيقتی نيز وجود دارد كه هم مجرد و هم محقق است، هم مطلق و هم نسبی است. حقيقتی كه با تحول واقعيت متحول می شود. و بزرگترين الهام بخش هنر و ادبيات است. با گرویدن به اين حقيقت، روشنفكران می توانند نياز خود را به حقيقت گرائی ارضاء كنند. اين حقيقتِ شريف، آزادی است.
2-در جامعهی ما تضاد عمده تضاد بين حق و حقيقت است. يعنی تضاد بين حق مشروط وحق مطلق. با شناخت اين تضادِ اصلی است كه میگوئيم آينده حاكميت دينی در ايران به تكوين و رشد مدرنيته وابسته است. با اين شناخت می توان به سازمان دادن مبارزات سياسی پرداخت. طرح استراتژيكی كه با چنين تحليلی بوجود می آيد ”طرح انتفاء“ است. يعنی دولت دينی در ايران بايد منتفی شود. و اين مغاير طرح واژگونی است. كه طرحی است كلیتر و قديمیتر و بر تغيير سريع ساختار سياسی بدون تكيه بر روند مدرنيته مبتنی است. اگر مبارزهی سياسی بر اساس نقد تئوری حقيقت سازماندهی بشود دولت دينی همزمان با تدارك دولت مدنی منتفی میشود. معنی اين تحليل اين است كه صفبندی تضادها در جامعهی ايران دگرگون شده است. يعنی ديگر تضاد عمده در جامعهی ايران تضاد حق با باطل نيست -چيزی كه حاكميت دينی آنرا تبليغ می كند و اپوزيسيون حقيقتگرا ناخواسته آن را تاييد میكند. مطابق تئوریِ تضادِ حق و باطل، استراتژیهای واژگونی در برابر هم قرار میگيرند. ورشد خشونت چشم انداز دموكراسی در ايران را تيره خواهد كرد. تحول واقعيت در ايران تضاد حق و باطل را به تضاد حق و حقيقت تبديل كرده است. به تضاد بين مشروط با مطلق، تضاد بين مدرنيته با سنت. حسن چنين تحليلی اين است كه نيروهای گوناگونی را كه در مواجههی سياسی با دولت دينی قرار دارند به وفاق بيشتر با يكديگر وادار می كند. در حالی كه تئوریهای واژگونی كه بر تضاد حق و باطل مبتنی می شوند هم چشم انداز انسانی جديدی ارائه نمی كنند و هم به خاطر طبيعتی كه در نگرش تئوری واژگونی هست تنها در انفراد می توانند حركت كنند. چون با تئوری خشونت به وفاق نمی شود دست يافت. پس بر محور تئوری مدرنيته كه مهم ترين دشمن دولت دينی است می توان به وفاق دست يافت.
3-دخالت دادن شرايط ويژه در تعريف مفاهيمِ كلی، به تعريف ماديت می بخشد. بر اين اساس، تعريف آزادی در ايران عبارت است از روندی كه هرچه سريعتر حقيقتهای اعتقادی را به حقوق نسبی و مشروط تبديل كند. اگر درست نگاه كنيم شهدای كشتارهای زنجيرهای در اين مسير حركت میكردند و انتخاب آن ها برای ترور تصادفی نبوده است. (قلمرو فعاليت ذهنی جعفر پوينده حقوق بشر بود، مختاری تمرين مدارا را نوشت و فروهر ادامه دهندهی مبارزهی ملی بود.) انتخاب آن ها با ساخت اعتقادی جمهوری اسلامی همخوانی داشته است. بنابراين كل اين ساختار مسئوليت اين تهاجم ضد انسانی را بعهده دارد. و اين شهدا، شهدای راه آزادی های فردی و رهائی فرد از سلطههای اعتقادی در اين برش حساس از تحول واقعيت اجتماعی در ايران هستند.
اگر در گفتگوی امشب كمی به تحليل های عقلی يا خرد گرايانه وارد می شوم به اين خاطر است كه فكر میكنم مبارزة سياسی در مقابل خشونت حاكم در ايران بدون تقويت روند مدرن شدن جامعه راه به جائی نخواهد برد. تقويت روند مدرنيته در ايران تنها بر اساس خردگرائی ممكن است. تعقل، مدخل مدرنيته است. به همين دليل است كه تئوری های خردگرايانه، كه ماهيت غيرحكمی دارند، امروز در جامعهی ايران برای جوانها بسيار جاذباند.
اين جذبهی تئوريك جانشين افسون ايدئولوژيك شده است. ما می توانيم به كمك تئوری مدرن تضاد اصلی در جامعه ايران را بشناسيم. و بر مبنای آن مبارزهی سياسی عليه دولت دينی را تعميق بخشيم.
ابتدا چند واژهی كليدی را توضيح می دهم كه با شكافتن آن ها شرايط متحول در جامعهی ايران بهتر شناخته می شوند.
وقتی جامعه به مدرن شدن نياز داشته باشد و به سوی مدرن شدن حركت كند، اول به رابطهی حق وتكليف حساس می شود. و به تكليف تعريف جديدی می دهد. تكليف عبارت می شود از حقی كه به يكی از اطراف رابطه مربوط است و بايد توسط طرف ديگر رابطه رعايت شود. يعنی حتی تكليف يك حق است.
اما حق منبعث از قانون است. پس محل استقرار حق يا مكان تجلی حق، قانون است و به همين خاطر مشروط و نسبی است. و ممكن است منطقی يا غير منطقی باشد.
اما قانون از يك طرف بازتاب رشد زندگی شهروندی است و از طرفی قواعد رفتاری و انديشهای شهروندان از آن متأثر می شود و بر آن انطباق می يابد. قانون در جامعهی زمين داری و در چارچوب هائی از مناسبات اجتماعی كه اصالت فرد به رسميت شناخته نمی شود، بازتاب تحول در رابطهی استدلالی نيست. برای اين كه رابطهی حق و تكليف در اين جوامع وارونه است. و قهر در آن ها گوهری درونی است. به همين سبب قدرت در بالا نامحدود و رابطهی بالا با پائين يك سويه و فرهنگ جامعه فرهنگی وحدت خواه است. قانون به اين معنا موضوع دانش مدرن حقوقی است. يعنی ره آورد دگرگونه شدن رابطهی حق و تكليف است. تكليف، استخوانبندی قدرت استبدادی را تشكيل می دهد. پس قانون چونان يك نهاد مدرن بازگوگر تحول درسطح استدلال در جامعه است. استدلال چگونه تحول می يابد؟ فلسفهی اصالت فرد در گذشته، برابر نهادِ اصالت جمع يا اجتماع بوده است در حالی كه هردوی آن ها میتوانند اعتقادگرا باشند يعنی يك مخرج مشترك اعتقادی داشته باشند. مانند صف آرائی انديويدوآليسم سنتی در برابر سوسياليسم سنتی. در حالی كه اصالت فرد امروز يك مفهوم مخالف و مقابل اصالت اعتقاد است. و تقابل آن با سوسياليسم سنتی در اين مكانيسم عمل می كند. و اين بازتاب تحول در سطح استدلال در جامعهی جهانی است.
قوانين موضوعه از طرفی، و وجود شهروندانی كه دارای رفتار و انديشهی قاعده مند می باشند از طرف ديگر، دو جزء مكمل مفهومی هستند كه قانونيت ناميده می شود. در جامعه ای كه از حقيقت افسون زدائی نشده است به جای قانونيت، به حقيقت های اعتقادی رجوع می شود.
اما حقيقت چيست؟ حقيقت به گفتهی ارسطو انطباق بر داشت ذهنی با واقعيت عينی است. برداشت ذهنی چيست؟ آيا برداشت ذهنی می تواند مستقل از تفسيرهای گروهی از واقعيت وجود داشته باشد؟ آيا تفسيرِ گروهی از واقعيت، همان برخورد از موضعِ منافع با واقعيت نيست؟ پس حقيقت كه مدعی انطباق با واقعيت است وظيفهاش هويت گروهی بخشيدن به ذهن است. و با خمير مايهی خود، مناسبات گروهی را به هم می چسباند. و به همين دليل با فرو ريزی يك حقيقت، روابط گروهی كه بر محور آن شكل گرفته بود از هم گشوده می شود. و مناسبات حقوقی در جای خالی حقيقت به كرسی می نشيند. روند مدرن شدن جامعه به تعبيری همان روند تبديل شدن حقيقت به حق است.
بر خلاف حق كه از طريق قانون با واقعيتِ مشروط رابطه می گيرد، حقيقت كه جوهری تفسيری و انتزاعی است، به گونه ای تنگاتنگ با وهم ارتباط دارد. جنگ و خشونت در شرايطی تحقق می يابد كه وهم های گوناگونی زير نام حقيقت در مقابل هم صف آرايی می كنند. همواره وهم است كه خشونت را می زايد.
روشنفكران در گذشته غالبأ طرفدار حقيقت بودند. امروز اما در جامعهی ايران اين نظر در حال شكوفائی است كه مسئله اصلی استقرار حقوق است نه به كرسی نشاندن حقيقت.
از آنچه گفتم سه نكته را می خواهم استنتاج كنم:
1-قواعد و مقررات شرعی و مسلكی (ماقبل مدرن ) تجلی دهندهی حقيقت اند. و با حق كه در قواعد زندگی شهروندی متجلی است برخوردی ثانوی می كنند. به همين دليل قواعد و مقررات ماقبل مدرن از شكل دادن به يك زندگی خردگرا و قاعدهمند ناتواناند. زندگی قاعده مند از تأكيد بر حق و زندگی حقيقتگرا از تأكيد بر تكليف نشأت می گيرد.
حقيقتگرائی روشنفكران ما در گذشته آن ها را تا حد معينی با رقبای مذهبیاشان مشترك می كرد. اين اشتراك – در حقيقت گرائی– در شرايطی كه حقيقت در ” حقوق“ تجزيه و متلاشی –يعنی نسبی- شده است، جنبش روشنفكری ما را دچار بحرانی ژرف كرد. جنبش روشنفكری اكنون با نوعی تنش و تأمل درونی مواجه شده است. كه مخصوص دوران انطباق با شرايط مدرن است. دورانی كه در آن حقيقت از وهم تفكيك ناپذير است.
مضمون اجتماعی دوران حق، مبارزه به خاطر قانونِ مشروط و حقِ نسبی است. و اين، روشنفكر حقيقت گرا را ارضا نمی كند.
با اين همه، حقيقتی نيز وجود دارد كه هم مجرد و هم محقق است، هم مطلق و هم نسبی است. حقيقتی كه با تحول واقعيت متحول می شود. و بزرگترين الهام بخش هنر و ادبيات است. با گرویدن به اين حقيقت، روشنفكران می توانند نياز خود را به حقيقت گرائی ارضاء كنند. اين حقيقتِ شريف، آزادی است.
2-در جامعهی ما تضاد عمده تضاد بين حق و حقيقت است. يعنی تضاد بين حق مشروط وحق مطلق. با شناخت اين تضادِ اصلی است كه میگوئيم آينده حاكميت دينی در ايران به تكوين و رشد مدرنيته وابسته است. با اين شناخت می توان به سازمان دادن مبارزات سياسی پرداخت. طرح استراتژيكی كه با چنين تحليلی بوجود می آيد ”طرح انتفاء“ است. يعنی دولت دينی در ايران بايد منتفی شود. و اين مغاير طرح واژگونی است. كه طرحی است كلیتر و قديمیتر و بر تغيير سريع ساختار سياسی بدون تكيه بر روند مدرنيته مبتنی است. اگر مبارزهی سياسی بر اساس نقد تئوری حقيقت سازماندهی بشود دولت دينی همزمان با تدارك دولت مدنی منتفی میشود. معنی اين تحليل اين است كه صفبندی تضادها در جامعهی ايران دگرگون شده است. يعنی ديگر تضاد عمده در جامعهی ايران تضاد حق با باطل نيست -چيزی كه حاكميت دينی آنرا تبليغ می كند و اپوزيسيون حقيقتگرا ناخواسته آن را تاييد میكند. مطابق تئوریِ تضادِ حق و باطل، استراتژیهای واژگونی در برابر هم قرار میگيرند. ورشد خشونت چشم انداز دموكراسی در ايران را تيره خواهد كرد. تحول واقعيت در ايران تضاد حق و باطل را به تضاد حق و حقيقت تبديل كرده است. به تضاد بين مشروط با مطلق، تضاد بين مدرنيته با سنت. حسن چنين تحليلی اين است كه نيروهای گوناگونی را كه در مواجههی سياسی با دولت دينی قرار دارند به وفاق بيشتر با يكديگر وادار می كند. در حالی كه تئوریهای واژگونی كه بر تضاد حق و باطل مبتنی می شوند هم چشم انداز انسانی جديدی ارائه نمی كنند و هم به خاطر طبيعتی كه در نگرش تئوری واژگونی هست تنها در انفراد می توانند حركت كنند. چون با تئوری خشونت به وفاق نمی شود دست يافت. پس بر محور تئوری مدرنيته كه مهم ترين دشمن دولت دينی است می توان به وفاق دست يافت.
3-دخالت دادن شرايط ويژه در تعريف مفاهيمِ كلی، به تعريف ماديت می بخشد. بر اين اساس، تعريف آزادی در ايران عبارت است از روندی كه هرچه سريعتر حقيقتهای اعتقادی را به حقوق نسبی و مشروط تبديل كند. اگر درست نگاه كنيم شهدای كشتارهای زنجيرهای در اين مسير حركت میكردند و انتخاب آن ها برای ترور تصادفی نبوده است. (قلمرو فعاليت ذهنی جعفر پوينده حقوق بشر بود، مختاری تمرين مدارا را نوشت و فروهر ادامه دهندهی مبارزهی ملی بود.) انتخاب آن ها با ساخت اعتقادی جمهوری اسلامی همخوانی داشته است. بنابراين كل اين ساختار مسئوليت اين تهاجم ضد انسانی را بعهده دارد. و اين شهدا، شهدای راه آزادی های فردی و رهائی فرد از سلطههای اعتقادی در اين برش حساس از تحول واقعيت اجتماعی در ايران هستند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر