پارهی نخست- هرمنوتیک رمز
تمایلِ روح به خدا، بازتاب تمایل روشنی به ابهام است. این تمایل به آماجی دست نیافتنی، در گودترین زوایای روح انسان نهفته است.
عشق نیز ریشه در تمایل ذاتی انسان به غربت دارد. ریشه در جذابیتِ ایهامی دارد که در بیگانگی نهفته است. یعنی انسان متمایل به غربتی است که از آن میهراسد. عشق واکنش انسان به روشنی تند صراحت افراطی است وقتی که بیپردگی به رمز و به متافیزیک و به ایمان تبدیل میشود. خدا نماد عالیترین کاراییِ انتزاع است؛ بازگوگر نبوغ انسان در خلق یک امکان عقلی در خلا مطلق است.
خدا، زادهی استحالهی ناپیداییِ درون، به بتوارگی یک انتزاع است. ذاتِ احدیت، ذاتِ انتزاعیِ بتوارگی است و به همین سبب ناشکستنی و نامیرا است.
آدم با باور به خدا پهنهی نیستی را علامتگذاری میکند و آن را به قلمرو فعالیت درونی خود میافزاید. باور به خدا از هراس آدم از نیستی برمیخیزد. آدم با خدا نیستی را پر میکند. خدا، خودآ است. برترین نماد رمزآلود خود است. بازتاب علاقهی انسان به رمز است. انسان با خدا خود را عقلانی- یعنی انتزاعی- میکند. خدا عرض اندامِ حضور، بر صفحهی سفیدِ( Tabula rasa ) نیستی است. کشف گوهر ناپیدای ذهن توسط زبان است. بازتاب تمایل مطلق ذهن به نرسیدن به پایان است. بازتاب تمایل ذهن به همیشه در راه بودن، یعنی به همیشه زنده بودن است. واکنش به مرگ است. تمایل به گذر از سِفتی و قانونیت و بعد و اندازه و منطق است. واکنش انسان به تنهاییِ خود، و به نابودی نهایی نوع است. تسلیِ متجسمِ تجرید بوسیلهی زبان است. اعتراضِ غریزهی تمدنخواهِ انسان به مادیت مطلق تمدن است.
خدا انتزاع متجسم در دیرَک کشتی اولیس است که اولیس خود را با طناب به آن میبندد تا از توطئهی اغواگرانهی سیرِنها برهد. دیرَک کشتی و طناب، نمادهای طبیعتِ متحرک اند، نمادهای چیرگی یافتن انسان بر نفس خویشاند. خدا بدون طبیعتِ متحرک غیرقابل تصور است. انیشتن نیز با این گونه خدای طبیعیِ اسپینوزایی موافق بود. این خدا در تئوری نسبیت او اختلال ایجاد نمیکرد. انیشتن میگفت: خدا چونان ترانساندانس (یا روح خالص) وجود ندارد. گفتهی او را چنین میتوان توضیح داد که: ترانساندانس برای این که وجود داشته باشد باید ناخالص بشود؛ یعنی به عین آغشته شود؛ یعنی به رابطه تبدیل شود.
با استفاده از هایدگر بگوییم که انسان در واکنش به وضعیتی که در آن قرار میگیرد، به هستی میآید. یعنی در ارتباط خلق میشود. این «وضعیت» را هایدگر «یک واقعیت هرمنوتیکی» مینامد. یک وضعیت جبری (Faktizität) که انسان را محصور میکند و به گفته ی هایدگر، به همین سبب دینامیسم درونی انسان را بر میانگیزد؛ یعنی او را وادار به واکنش میکند. این واکنش، آزادی انسان را تعریف میکند.
سارتر این وضعیت را که خالق انسان است، محکومیت انسان به آزادی مینامد. یعنی این محکومیت، خالق انسان است. کسی که بر حقیقتِ متافیزیکی متمرکز است اما، این وضعیت را وضعیت الهی میداند و نه موقعیت هرمنوتیکی. وضعیت الهی الگوی همهی ادوار تاریخ است. وضعیت هرمنوتیکی، اما، وضعیتی شناختی است، که در قلمرو تئوری شناخت قرار دارد.
آدم با دادن ماهیت شناختی به وضعیت، آن را هرمنوتیکی میکند و بدینسان جبر را به آزادی تبدیل میکند. به گفتهی دکتر هومن، انسان موجودی هستیدار، اگزیستانسیل، است. و این ویژگی، تنها به انسان تعلق دارد. به گفتهی هایدگر «سنگ، هستی ندارد.»
انسان برخلاف هر حیوان دیگری میتواند بر هواها و غریزههای خود چیرگی یابد. انسان همین توانایی چیرگی یافتن است. اگر میمون با بچهاش زیر آوار بماند، بچهاش را وامی گذارد و خود را نجات میدهد. انسانِ هستیدار، اما، ابتدا کودکاش را نجات میدهد.
اما اگر محکومیت به آزادی، خالق انسان است، آزادی به یک رمز تبدیل نمیشود؟ به گفتهی خورخه لوئیس بورخِس که در قصههایش متافیزیک را به فراواقعیت استحاله میدهد: « متافیزیک اگر دوبار رخ دهد دیگر وحشتناک نخواهد بود.» چون تکرار متافیزیک، آن را به واقعیت ملتزم میکند. آزادی رمزی است که دائما در حال رخ دادن است و به تجلی مادیاش وابسته است. محکوم است که در هر آن، دوباره گشوده شود. آزادی محصول استحالهی دائمی واقعیت و رمز، ترانساندانس و پراگماتیک است. آزادی تحول لحظه به لحظهی همهی جنبههای فکر و واقعیت و خیال است.
{ زمانی که یک بنیادگرا میگوید خدا وجود دارد، تزویر میکند. چون وجود، همان طبیعت متحرک است. همان ماده و تعین است . حکم خدا وجود دارد، در اساس رفورماتوری و دئیستی (یعنی خدا منهای مذهب) است. که طبیعت را پیکر مادی و تجلی وجود خدا میداند. بنیادگرایان با معیارهای خودشان نیز مرتکب „کفر» میشوند. چون خدا را در حکم یاد شده مادی میکنند. سپس به طور غریزی برای پوشاندن „کفر» خود دیگران را به „کفر» متهم میکنند. و برای این که اتهام خود را مادی کنند، به تولید „کفر» در پیرامون خود میپردازند؛ یعنی با خداپرستی متناقض و ناصادقانهشان به طور خود به خودی تولید آتئیسم، میکنند. آتئیسم وجه وجودی خداپرستی آنان از بیرون است. برای همین است که در «بازی با رمز» نوشتم آتئیسم در جامعهای که دگماتیسم دینی در آن نیرومند است، کیفیت شدیدتری از جامعهی لیبرالی دارد.
این تحلیل نشان میدهد که بنیادگرایی دینی یک بدعت است. و فاقد یک زبان ایجابی برای معرفی «ذات» است. و زبان هستیشناسانه – اونتولوژیک- ی عرفی را به عاریت میگیرد. برای این که با زمختی فیلیستی نیسم (بیفرهنگی) نمیتوان زبانی خلاق داشت. }
پس خدا رابطه است. یعنی از جنس رابطه است. نه وجود دارد و نه وجود ندارد. «رابطه» بین چیزها میچرخد. به همه چیز هستی میدهد. به همه چیز وابسته است. و همه چیز به او وابسته است. چون او به چیزها و چیزها به او معنا میدهند. «رابطه» از جنس وجود نیست، از جنس حرکت است.
رابطه مانند دانایی است. ماده نیست . دانایی، ریشه و غایت ارتباط است. در درون «اولیس» زندگی میکند؛ در آنجاست که طناب و دیرَک یکدیگر را در مییابند تا اولیس نجات پیدا کند.
پس خدا دانایی است.و با ژرفتر کردن ادعای دئیستها و حتا اسپینوزا، میتوان گفت خدا در ارتباط متجلی میشود. ارتباط همان فرهنگ است. خدا، انتزاع نمادین طبیعت انسانی است. یک گوهر اینترسوبژکتیو است و وظیفهاش نمادینه کردن عامترین ارزشهای انسانی است. او برابرنهادِ دلهرهی نیستی در خمیرهی انسان است. خود است در لباس دیگری. شباهت دیگری با خود است. تجرید شباهت و تعمیمِ استعاره است. شباهتِ کلیِ همهی انسانها با یکدیگر و با طبیعت است. همریشهگی طبیعتِ انسانی با طبیعتِ هستی است. با احترام گذاردن به این ابستراکسیون، به این شباهت و همریشهگی میتوان هم عشق را از تنگنای دایرهای محدود رهانید و هم مفهوم عامیانهی پرستش را مدرنیزه کرد. فرهنگ از بین نمیبرد، نو می کند. تعبیرها را تغییر میدهد. زبان دیگری بوجود نمیآورد، ساختار عمومی زبان را متحول میکند.
نیچه هم میگوید: «اولیس با طناب فرهنگ، خودش را به دیرَک کشتی بست.» یعنی به کمک طناب فرهنگ توانست در برابر هواهای نفسانی خود بایستد.
اکنون اگر دانایی در انسان زندگی میکند و انسان در فرهنگ، پس خدا نباید مطلق باشد، چون در همه جا نیست. پاسخ این است که مطلق، یک واژه است و مانند هر واژهای لباس یک اندیشه است. اندیشه با نو کردن لباسِ خود مدرن میشود. مطلق به تعبیر مدرن، چیزی نیست که در همه جا باشد. مانند دانایی یا فرهنگ که درهمه جا حضور ندارند اما هدفِ مطلقِِِِ دینامیسمِ درونی انسان در درازای تاریخاند. دانایی، انتزاعی از کمال است که تحرک درونی ما را به سوی خود می کشد. این انتزاع، محور پراگماتیکِ یک ترانساندانس ارتباطی است.
با این ترتیب خدا فرهنگ است. فرهنگ هم مطلق و هم نسبی است. مطلق است، چون هدفِ منازعه ناپذیرِ آزادی است. و نسبی است، چون مثل خودِ زندگی، پراگماتیک است.
فرهنگ، مذهبِ تمدنِ پسامتافیزیکی است. فرهنگ، مذهب را نفی نمیکند، بلکه به آن احترام میگذارد. چون فرهنگ، نه تنها از برون، از درون نیز مذهب را متحول میکند.
فرهنگ یک وضعیت است. و دستآورد استحالهی وضعیت مذهبی است. با چنین نگاهی ویتگن اشتاین هم به ما اجازه میدهد که در بارهی نو کردن واژههای کلیدی در تاریخ فرهنگ و از جمله خدا، سخن بگوییم. خدا در دوران پسامدرن، نماد حقیقت نه تنها در مذهب، که در همهی فضاهای اعتقادی است. خدا امروز، در حوزهی عمومیِ میانِ فضاهای اعتقادی، به ذاتِ انتولوژیکی و عرفیِ خود، که مستلزم فرارفتن از مرزهای باور دینی است، نزدیکتر شده است.
زبان که نو میشود، برداشت از «مطلق» تغییر میکند. نفیِ هیچ واژهای کارِ فرهنگ نیست. فرهنگِ پیچیده، بجای نفی، رمز متافیزیکی واژهها را باز میکند. و آنها را به استعارههای ادبی تبدیل میکند. فرهنگ، مذهبِ دانایان است. این خود نیز یک استعارهی ادبی است - مانند تناسخ. تناسخ چونان یک استعارهی ادبی، یک حقیقت غیرقابل انکارِ تداوم میان نسلهای بشری است.
این نظریه در مورد اخلاق نیز صادق است. هرچه فرهنگ گسترده تر شود، اخلاق محدودتر میشود. رشد فرهنگ، میوهی غیرآمرانه شدن اخلاق است. با این همه فرهنگ نیز نقش کنترل کننده دارد. اما نه از بیرون. اولیس طنابِ فرهنگ را، یعنی طناب دانایی را ،خود برمیگزیند و با آن، خود را به دیرَک کشتی میبندد تا از شعاع جاذبهی نابود کنندهی سیرن ها در امان بماند. یعنی او با بستن هواهای نفسانیاش با ریسمانِ دانایی، در واقع سیرن ها را شکست میدهد. این طناب اما در اختیار مکبث شکسپیر نیست. او اسیر تمایلات نابودکنندهی قدرتخواهانهی خود، که در هیات جادوگران بر او ظاهر میشوند، است. جادوگرانی که سرنوشت تباهیآور او را رقم میزنند. درام شکسپیر مدرن است چون به ما چشم میدهد تا فقدان طناب دانایی را، که اولیس از آن سود جست، نزدِ مکبث ببینیم. درام شکسپیر مدرن است برای این که ریشهی گرایش به جادو را در ذات انسان امروز، در رابطهی رمزآلود او با ایدئولوژی و دین مینمایاند.
دیدیم که مکبثهای درماندهی اپوزیسیون ایرانی، در واکنش به جنبش بیمانند نسل جوان، بخاطر انتساب صوریاش به واژهی سبز، چگونه پریشان شدند و سر خود را به دیوار کوبیدند. بی که با نازکترین ریسمان فرهنگ به تمایلات توفانی خود لگام زده باشند. بیان شکسپیر در نشان دادن رابطهی مکبث با جادو چنان مدرن است که تصویر اپوزیسیون ایرانی را، با تمام نماد و نمودهایش، در آینهی آن میبینیم. عقدهی مکبثی تمایل به جادو در اپوزیسیون ایرانی بازتاب سرگشتگی متافیزیکی پس از شکست ایمان ایدئولوژیک است.
با رمزگشایی از حقیقت است که شاهد گونهای رقابت میان خدایانِ فرهنگ سیاسی ایرانی میشویم. اما نه رقابتی دموکراتیک به شیوهی آنتیک، بل که یک رقابت غیردموکراتیک میان تئوریهای وحدت برسر «اعتقاد»
با رمزگشایی از حقیقت است که پیمیبریم که حقیقت در „کفر» هم زندگی میکند و دوران نبرد به خاطر عقیده به پایان رسیده است. یعنی ما به دوران پایان نبرد به خاطر حقیقت رسیدهایم.
کسی که بر حقیقت متمرکز است، به حقیقت داشتن اعتقاد خود اطمینان دارد. یعنی جای عقیده و معرفت را عوضی میگیرد. برای بررسی هرمنوتیکی یک متن یا یک حقیقت یا گزارهای از واژهها باید اول تفنگت را زمین بگذاری و خشمت را فرو دهی. بدون این چیرگی یافتن بر خود، برخورد مودبانه با مخالفان خود را نمیٱموزیم. کسی که بر حقیقت متمرکز است، ضعیف و حقیراست و از سلطه یافتن بر نفس خویش ناتوان است و در نتیجه انتقاد را با تهاجم میآمیزد و حرمت شخصی ونظری مخالفان خود را پاس نمیدارد.
پلورالیسم تنها هنگامی دست یافتنی است که به ارتجاعی بودنِ تمرکز بر حقیقت پیبرده باشیم. دیکتاتوریِ نظری، زادهی این تمرکز است. دیکتاتوری نظری بر رمز تکیه میکند.
رمز، یک چیز بستهبندی شده از جنس خیال است که آدم با آمیزهای از ترس و احترام، جرات گشودن درهای آن را به خود نمی دهد. رمز دو شناسه دارد: مجذوب میکند و قوهی استدلال را از کار میاندازد. (گرچه استدلال هم می تواند رمز بشود- همچنان که سیاست یا مبارزهی سیاسی، یا حتا دوری از سیاست و مبارزه میتواند به رمز تبدیل شود.)
در رژیمِ خیالیِ رمز، حقیقت یا «رمز- ملکه» بالا مینشیند و پرسنل یا خدمه و سربازانی دارد. ضدیت، سربازِ خیالیِ حقیقت است که مهلکتر از سرباز واقعی، تصفیهی عوامل حقیقتهای دیگر، مانند کافرها، ضدکمونیست ها ، جاسوسها و ضدلیبرالها و در یک کلام عوامل مشکوک را به عهده دارد. ضدیت، رمز خیالی کشتن بر صفحهی کاغذ با تیغ تیز واژههای بیترحم است. که چون هیچ نوسیونی از عدد ندارد، شمار قربانیان خود را که با دندانهای تیز انتقاد مهاجماش تکه پارهشان میکند، نمیداند. ضدیت، این تخیل مرموز و متعصب، که عاشقِ سادیستِ ضدهاست، سربازی است که، به زبان کافکا، پشتاش را به ضریح اعتقاد میدهد چون ناچار است که مواظب مهاجمان پیش رو باشد. پس چون پشت خود را نمی بیند، فرسودگی و تزلزل این قلعهی اعتقادی را هرگز نمیبیند و به همین سبب با فداکاری از آن دفاع می کند. فداکاری در قلمرو اعتقاد، همیشه با نابینایی همراه است.
آنها که قرار بود با رمز اعتقاد، رمز متافیزیک را بگشایند، مجذوب آوای خوش سیرنهای متافیزیک شدند و آنتیمتافیزیکشان، متافیزیکی شد. اما تنها به کمک فرهنگ است که میتوان رمز متافیزیک را گشود. فرهنگ پیچیده، حقیقت را تجزیه میکند. حقیقت که تجزیه شد همهجایی میشود.
گروهی از اِفِسوس آمده بودند تا هراکلت را در حال غوررسی ببینند. چون استاد را در حال گرم کردن خود با آتش بخاری دیدند، در آستانهی خانهی استاد خشکشان زد. استاد گفت جرات کنید، پیش بیایید، اینجا هم حقیقت پیدا میشود.
تمایلِ روح به خدا، بازتاب تمایل روشنی به ابهام است. این تمایل به آماجی دست نیافتنی، در گودترین زوایای روح انسان نهفته است.
عشق نیز ریشه در تمایل ذاتی انسان به غربت دارد. ریشه در جذابیتِ ایهامی دارد که در بیگانگی نهفته است. یعنی انسان متمایل به غربتی است که از آن میهراسد. عشق واکنش انسان به روشنی تند صراحت افراطی است وقتی که بیپردگی به رمز و به متافیزیک و به ایمان تبدیل میشود. خدا نماد عالیترین کاراییِ انتزاع است؛ بازگوگر نبوغ انسان در خلق یک امکان عقلی در خلا مطلق است.
خدا، زادهی استحالهی ناپیداییِ درون، به بتوارگی یک انتزاع است. ذاتِ احدیت، ذاتِ انتزاعیِ بتوارگی است و به همین سبب ناشکستنی و نامیرا است.
آدم با باور به خدا پهنهی نیستی را علامتگذاری میکند و آن را به قلمرو فعالیت درونی خود میافزاید. باور به خدا از هراس آدم از نیستی برمیخیزد. آدم با خدا نیستی را پر میکند. خدا، خودآ است. برترین نماد رمزآلود خود است. بازتاب علاقهی انسان به رمز است. انسان با خدا خود را عقلانی- یعنی انتزاعی- میکند. خدا عرض اندامِ حضور، بر صفحهی سفیدِ( Tabula rasa ) نیستی است. کشف گوهر ناپیدای ذهن توسط زبان است. بازتاب تمایل مطلق ذهن به نرسیدن به پایان است. بازتاب تمایل ذهن به همیشه در راه بودن، یعنی به همیشه زنده بودن است. واکنش به مرگ است. تمایل به گذر از سِفتی و قانونیت و بعد و اندازه و منطق است. واکنش انسان به تنهاییِ خود، و به نابودی نهایی نوع است. تسلیِ متجسمِ تجرید بوسیلهی زبان است. اعتراضِ غریزهی تمدنخواهِ انسان به مادیت مطلق تمدن است.
خدا انتزاع متجسم در دیرَک کشتی اولیس است که اولیس خود را با طناب به آن میبندد تا از توطئهی اغواگرانهی سیرِنها برهد. دیرَک کشتی و طناب، نمادهای طبیعتِ متحرک اند، نمادهای چیرگی یافتن انسان بر نفس خویشاند. خدا بدون طبیعتِ متحرک غیرقابل تصور است. انیشتن نیز با این گونه خدای طبیعیِ اسپینوزایی موافق بود. این خدا در تئوری نسبیت او اختلال ایجاد نمیکرد. انیشتن میگفت: خدا چونان ترانساندانس (یا روح خالص) وجود ندارد. گفتهی او را چنین میتوان توضیح داد که: ترانساندانس برای این که وجود داشته باشد باید ناخالص بشود؛ یعنی به عین آغشته شود؛ یعنی به رابطه تبدیل شود.
با استفاده از هایدگر بگوییم که انسان در واکنش به وضعیتی که در آن قرار میگیرد، به هستی میآید. یعنی در ارتباط خلق میشود. این «وضعیت» را هایدگر «یک واقعیت هرمنوتیکی» مینامد. یک وضعیت جبری (Faktizität) که انسان را محصور میکند و به گفته ی هایدگر، به همین سبب دینامیسم درونی انسان را بر میانگیزد؛ یعنی او را وادار به واکنش میکند. این واکنش، آزادی انسان را تعریف میکند.
سارتر این وضعیت را که خالق انسان است، محکومیت انسان به آزادی مینامد. یعنی این محکومیت، خالق انسان است. کسی که بر حقیقتِ متافیزیکی متمرکز است اما، این وضعیت را وضعیت الهی میداند و نه موقعیت هرمنوتیکی. وضعیت الهی الگوی همهی ادوار تاریخ است. وضعیت هرمنوتیکی، اما، وضعیتی شناختی است، که در قلمرو تئوری شناخت قرار دارد.
آدم با دادن ماهیت شناختی به وضعیت، آن را هرمنوتیکی میکند و بدینسان جبر را به آزادی تبدیل میکند. به گفتهی دکتر هومن، انسان موجودی هستیدار، اگزیستانسیل، است. و این ویژگی، تنها به انسان تعلق دارد. به گفتهی هایدگر «سنگ، هستی ندارد.»
انسان برخلاف هر حیوان دیگری میتواند بر هواها و غریزههای خود چیرگی یابد. انسان همین توانایی چیرگی یافتن است. اگر میمون با بچهاش زیر آوار بماند، بچهاش را وامی گذارد و خود را نجات میدهد. انسانِ هستیدار، اما، ابتدا کودکاش را نجات میدهد.
اما اگر محکومیت به آزادی، خالق انسان است، آزادی به یک رمز تبدیل نمیشود؟ به گفتهی خورخه لوئیس بورخِس که در قصههایش متافیزیک را به فراواقعیت استحاله میدهد: « متافیزیک اگر دوبار رخ دهد دیگر وحشتناک نخواهد بود.» چون تکرار متافیزیک، آن را به واقعیت ملتزم میکند. آزادی رمزی است که دائما در حال رخ دادن است و به تجلی مادیاش وابسته است. محکوم است که در هر آن، دوباره گشوده شود. آزادی محصول استحالهی دائمی واقعیت و رمز، ترانساندانس و پراگماتیک است. آزادی تحول لحظه به لحظهی همهی جنبههای فکر و واقعیت و خیال است.
{ زمانی که یک بنیادگرا میگوید خدا وجود دارد، تزویر میکند. چون وجود، همان طبیعت متحرک است. همان ماده و تعین است . حکم خدا وجود دارد، در اساس رفورماتوری و دئیستی (یعنی خدا منهای مذهب) است. که طبیعت را پیکر مادی و تجلی وجود خدا میداند. بنیادگرایان با معیارهای خودشان نیز مرتکب „کفر» میشوند. چون خدا را در حکم یاد شده مادی میکنند. سپس به طور غریزی برای پوشاندن „کفر» خود دیگران را به „کفر» متهم میکنند. و برای این که اتهام خود را مادی کنند، به تولید „کفر» در پیرامون خود میپردازند؛ یعنی با خداپرستی متناقض و ناصادقانهشان به طور خود به خودی تولید آتئیسم، میکنند. آتئیسم وجه وجودی خداپرستی آنان از بیرون است. برای همین است که در «بازی با رمز» نوشتم آتئیسم در جامعهای که دگماتیسم دینی در آن نیرومند است، کیفیت شدیدتری از جامعهی لیبرالی دارد.
این تحلیل نشان میدهد که بنیادگرایی دینی یک بدعت است. و فاقد یک زبان ایجابی برای معرفی «ذات» است. و زبان هستیشناسانه – اونتولوژیک- ی عرفی را به عاریت میگیرد. برای این که با زمختی فیلیستی نیسم (بیفرهنگی) نمیتوان زبانی خلاق داشت. }
پس خدا رابطه است. یعنی از جنس رابطه است. نه وجود دارد و نه وجود ندارد. «رابطه» بین چیزها میچرخد. به همه چیز هستی میدهد. به همه چیز وابسته است. و همه چیز به او وابسته است. چون او به چیزها و چیزها به او معنا میدهند. «رابطه» از جنس وجود نیست، از جنس حرکت است.
رابطه مانند دانایی است. ماده نیست . دانایی، ریشه و غایت ارتباط است. در درون «اولیس» زندگی میکند؛ در آنجاست که طناب و دیرَک یکدیگر را در مییابند تا اولیس نجات پیدا کند.
پس خدا دانایی است.و با ژرفتر کردن ادعای دئیستها و حتا اسپینوزا، میتوان گفت خدا در ارتباط متجلی میشود. ارتباط همان فرهنگ است. خدا، انتزاع نمادین طبیعت انسانی است. یک گوهر اینترسوبژکتیو است و وظیفهاش نمادینه کردن عامترین ارزشهای انسانی است. او برابرنهادِ دلهرهی نیستی در خمیرهی انسان است. خود است در لباس دیگری. شباهت دیگری با خود است. تجرید شباهت و تعمیمِ استعاره است. شباهتِ کلیِ همهی انسانها با یکدیگر و با طبیعت است. همریشهگی طبیعتِ انسانی با طبیعتِ هستی است. با احترام گذاردن به این ابستراکسیون، به این شباهت و همریشهگی میتوان هم عشق را از تنگنای دایرهای محدود رهانید و هم مفهوم عامیانهی پرستش را مدرنیزه کرد. فرهنگ از بین نمیبرد، نو می کند. تعبیرها را تغییر میدهد. زبان دیگری بوجود نمیآورد، ساختار عمومی زبان را متحول میکند.
نیچه هم میگوید: «اولیس با طناب فرهنگ، خودش را به دیرَک کشتی بست.» یعنی به کمک طناب فرهنگ توانست در برابر هواهای نفسانی خود بایستد.
اکنون اگر دانایی در انسان زندگی میکند و انسان در فرهنگ، پس خدا نباید مطلق باشد، چون در همه جا نیست. پاسخ این است که مطلق، یک واژه است و مانند هر واژهای لباس یک اندیشه است. اندیشه با نو کردن لباسِ خود مدرن میشود. مطلق به تعبیر مدرن، چیزی نیست که در همه جا باشد. مانند دانایی یا فرهنگ که درهمه جا حضور ندارند اما هدفِ مطلقِِِِ دینامیسمِ درونی انسان در درازای تاریخاند. دانایی، انتزاعی از کمال است که تحرک درونی ما را به سوی خود می کشد. این انتزاع، محور پراگماتیکِ یک ترانساندانس ارتباطی است.
با این ترتیب خدا فرهنگ است. فرهنگ هم مطلق و هم نسبی است. مطلق است، چون هدفِ منازعه ناپذیرِ آزادی است. و نسبی است، چون مثل خودِ زندگی، پراگماتیک است.
فرهنگ، مذهبِ تمدنِ پسامتافیزیکی است. فرهنگ، مذهب را نفی نمیکند، بلکه به آن احترام میگذارد. چون فرهنگ، نه تنها از برون، از درون نیز مذهب را متحول میکند.
فرهنگ یک وضعیت است. و دستآورد استحالهی وضعیت مذهبی است. با چنین نگاهی ویتگن اشتاین هم به ما اجازه میدهد که در بارهی نو کردن واژههای کلیدی در تاریخ فرهنگ و از جمله خدا، سخن بگوییم. خدا در دوران پسامدرن، نماد حقیقت نه تنها در مذهب، که در همهی فضاهای اعتقادی است. خدا امروز، در حوزهی عمومیِ میانِ فضاهای اعتقادی، به ذاتِ انتولوژیکی و عرفیِ خود، که مستلزم فرارفتن از مرزهای باور دینی است، نزدیکتر شده است.
زبان که نو میشود، برداشت از «مطلق» تغییر میکند. نفیِ هیچ واژهای کارِ فرهنگ نیست. فرهنگِ پیچیده، بجای نفی، رمز متافیزیکی واژهها را باز میکند. و آنها را به استعارههای ادبی تبدیل میکند. فرهنگ، مذهبِ دانایان است. این خود نیز یک استعارهی ادبی است - مانند تناسخ. تناسخ چونان یک استعارهی ادبی، یک حقیقت غیرقابل انکارِ تداوم میان نسلهای بشری است.
این نظریه در مورد اخلاق نیز صادق است. هرچه فرهنگ گسترده تر شود، اخلاق محدودتر میشود. رشد فرهنگ، میوهی غیرآمرانه شدن اخلاق است. با این همه فرهنگ نیز نقش کنترل کننده دارد. اما نه از بیرون. اولیس طنابِ فرهنگ را، یعنی طناب دانایی را ،خود برمیگزیند و با آن، خود را به دیرَک کشتی میبندد تا از شعاع جاذبهی نابود کنندهی سیرن ها در امان بماند. یعنی او با بستن هواهای نفسانیاش با ریسمانِ دانایی، در واقع سیرن ها را شکست میدهد. این طناب اما در اختیار مکبث شکسپیر نیست. او اسیر تمایلات نابودکنندهی قدرتخواهانهی خود، که در هیات جادوگران بر او ظاهر میشوند، است. جادوگرانی که سرنوشت تباهیآور او را رقم میزنند. درام شکسپیر مدرن است چون به ما چشم میدهد تا فقدان طناب دانایی را، که اولیس از آن سود جست، نزدِ مکبث ببینیم. درام شکسپیر مدرن است برای این که ریشهی گرایش به جادو را در ذات انسان امروز، در رابطهی رمزآلود او با ایدئولوژی و دین مینمایاند.
دیدیم که مکبثهای درماندهی اپوزیسیون ایرانی، در واکنش به جنبش بیمانند نسل جوان، بخاطر انتساب صوریاش به واژهی سبز، چگونه پریشان شدند و سر خود را به دیوار کوبیدند. بی که با نازکترین ریسمان فرهنگ به تمایلات توفانی خود لگام زده باشند. بیان شکسپیر در نشان دادن رابطهی مکبث با جادو چنان مدرن است که تصویر اپوزیسیون ایرانی را، با تمام نماد و نمودهایش، در آینهی آن میبینیم. عقدهی مکبثی تمایل به جادو در اپوزیسیون ایرانی بازتاب سرگشتگی متافیزیکی پس از شکست ایمان ایدئولوژیک است.
با رمزگشایی از حقیقت است که شاهد گونهای رقابت میان خدایانِ فرهنگ سیاسی ایرانی میشویم. اما نه رقابتی دموکراتیک به شیوهی آنتیک، بل که یک رقابت غیردموکراتیک میان تئوریهای وحدت برسر «اعتقاد»
با رمزگشایی از حقیقت است که پیمیبریم که حقیقت در „کفر» هم زندگی میکند و دوران نبرد به خاطر عقیده به پایان رسیده است. یعنی ما به دوران پایان نبرد به خاطر حقیقت رسیدهایم.
کسی که بر حقیقت متمرکز است، به حقیقت داشتن اعتقاد خود اطمینان دارد. یعنی جای عقیده و معرفت را عوضی میگیرد. برای بررسی هرمنوتیکی یک متن یا یک حقیقت یا گزارهای از واژهها باید اول تفنگت را زمین بگذاری و خشمت را فرو دهی. بدون این چیرگی یافتن بر خود، برخورد مودبانه با مخالفان خود را نمیٱموزیم. کسی که بر حقیقت متمرکز است، ضعیف و حقیراست و از سلطه یافتن بر نفس خویش ناتوان است و در نتیجه انتقاد را با تهاجم میآمیزد و حرمت شخصی ونظری مخالفان خود را پاس نمیدارد.
پلورالیسم تنها هنگامی دست یافتنی است که به ارتجاعی بودنِ تمرکز بر حقیقت پیبرده باشیم. دیکتاتوریِ نظری، زادهی این تمرکز است. دیکتاتوری نظری بر رمز تکیه میکند.
رمز، یک چیز بستهبندی شده از جنس خیال است که آدم با آمیزهای از ترس و احترام، جرات گشودن درهای آن را به خود نمی دهد. رمز دو شناسه دارد: مجذوب میکند و قوهی استدلال را از کار میاندازد. (گرچه استدلال هم می تواند رمز بشود- همچنان که سیاست یا مبارزهی سیاسی، یا حتا دوری از سیاست و مبارزه میتواند به رمز تبدیل شود.)
در رژیمِ خیالیِ رمز، حقیقت یا «رمز- ملکه» بالا مینشیند و پرسنل یا خدمه و سربازانی دارد. ضدیت، سربازِ خیالیِ حقیقت است که مهلکتر از سرباز واقعی، تصفیهی عوامل حقیقتهای دیگر، مانند کافرها، ضدکمونیست ها ، جاسوسها و ضدلیبرالها و در یک کلام عوامل مشکوک را به عهده دارد. ضدیت، رمز خیالی کشتن بر صفحهی کاغذ با تیغ تیز واژههای بیترحم است. که چون هیچ نوسیونی از عدد ندارد، شمار قربانیان خود را که با دندانهای تیز انتقاد مهاجماش تکه پارهشان میکند، نمیداند. ضدیت، این تخیل مرموز و متعصب، که عاشقِ سادیستِ ضدهاست، سربازی است که، به زبان کافکا، پشتاش را به ضریح اعتقاد میدهد چون ناچار است که مواظب مهاجمان پیش رو باشد. پس چون پشت خود را نمی بیند، فرسودگی و تزلزل این قلعهی اعتقادی را هرگز نمیبیند و به همین سبب با فداکاری از آن دفاع می کند. فداکاری در قلمرو اعتقاد، همیشه با نابینایی همراه است.
آنها که قرار بود با رمز اعتقاد، رمز متافیزیک را بگشایند، مجذوب آوای خوش سیرنهای متافیزیک شدند و آنتیمتافیزیکشان، متافیزیکی شد. اما تنها به کمک فرهنگ است که میتوان رمز متافیزیک را گشود. فرهنگ پیچیده، حقیقت را تجزیه میکند. حقیقت که تجزیه شد همهجایی میشود.
گروهی از اِفِسوس آمده بودند تا هراکلت را در حال غوررسی ببینند. چون استاد را در حال گرم کردن خود با آتش بخاری دیدند، در آستانهی خانهی استاد خشکشان زد. استاد گفت جرات کنید، پیش بیایید، اینجا هم حقیقت پیدا میشود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر