پاسخ به پرسشهای مجلهی آرش
١ – با توجه به اين که مارکسيسم متکی به بينش ماترياليستی است، آيا دولت کارگری مورد نظر آن هم بايد يک دولت آتهيست باشد؟
٢ - يک دولت کارگری آتهيست و ضدمذهب، چگونه می¬تواند دولتی دموکراتيک و مقيد به آزادی های سياسی و مدنی هم باشد؟ آيا چنين ويژگی¬هايی قابل جمع است؟
٣ – با توجه بهاين که در بيشتر جوامع، اکثريت مردم، به ويژه طبقات پايين، به درجات مختلف اعتقادات مذهبی دارند، طبقه¬ی کارگر چه¬گونه می تواند نيروی اصلی مبارزه برای سوسياليسمی باشد که آتئيسم يکی از عناصر ضروری آن محسوب می شود؟
٤ – از آنجا که همه¬ی اديان نهادی شده و مسلط، پاسدار سلسه مراتب اجتماعی و بهره کشیهای طبقاتی و جنسی هستند، آيا جنبش سوسياليستی می¬¬تواند اين نوع کارکردهای اديان را هم امری خصوصی تلقی کند؟ اگر نه، آيا برای مبارزه با اين کارکردها بايد با هر نوع اعتقاد مذهبی مبارزه کرد؟
٥ – آيا اسلام در مقايسه با اديان ديگر در مقابل سوسياليسم و دموکراسی نامنعطف¬تر و با سرمايه¬داری ناساگازتر است؟
6- آيا رفورم در اسلام ممکن است؟ چه نيرويی می تواند عامل رفورم در اسلام باشد؟
7- با توجه به تأثير پذيریِ عميقِ برخی جريانات و نحلههای گوناگونِ سياسی از اسلام، مناسباتِ احزابِ سوسياليست با احزابی که به گونهای هويت خود را به اسلام منتسب ميکنند، چکونه بايد باشد؟
8- آيا جدايی دين از دولت در عين حال به معنای جدايی دين از حوزههای عمومی منجمله احزاب است و آن را بايد به معنای جدايی دين از سياست تلقی کرد؟
8- آيا جدايی دين از دولت به معنای جدايی دين از سياست است؟
9 – نحوه برخورد سوسياليستها با نهادهای مدنی اسلامی اعم از صندوق قرضالحسنهِ اسلامی، اتحاديه دانشجويانِ اسلامی، سازمانهای به اصطلاح «فمينيستیِ» اسلامی و غيره... چگونه بايد باشد؟
10- آيا میتوان از وجود «الهياتِ رهايیبخش» در ميانِ نيروهای اسلامی سخن گفت؟ روش برخورد سوسياليستها با تمايلات سوسياليستی¬ای که زير لوای اسلام بيان میشوند، چگونه بايد باشد؟
11- «بنيادگرايی اسلامی» را چگونه تعريف ميکنيد، و آيا بين «بنيادگرايی اسلامی» و ديگر رويگردهای اسلامی بايد فرق قائل شد و روش ويژهای به کار برد؟ اگر آری، کدام روش؟
12ـ به نظر شما،ِ برخورد نيروهای سوسياليستی به مذهب و تحليلِ از انديشههای مذهبی، خصوصاٌ در ايران، چگونه بوده است؟
:
ناصر کاخساز : پاسخ به سوالهای اول تا سوم
مارکسيسم هم نظريهای فلسفی است و هم نظريهای سياسی. ماترياليسم، نظريهی فلسفی مارکس است. هرچه به زمان خود مارکس نزديکتر می شويم اين دو نظريه بيشتر به هم گره ميخورند. اما معاصر شدن انديشهی مارکس با دور شدن اين دو نظريه از هم همراه است. امروزه سرنوشت ماترياليسم به دست دانش سپرده شدهاست و ديگر در اختصاص نظريهی مارکسيستی نيست. {و اين دستآورد بزرگ ديگری برای انديشههای مارکس، در کنار دست آورد اصلی اوست که به انسان آموخت که سرمايه داری اگر به حال خود گذاشته شود، هم طبيعت انسان و هم طبيعت پيرامون او را تخريب خواهد کرد.} دانشآموزانی که از موزهی نئاندرتال( که در فاصلهی پانزده کيلومتری شهرهای دوسلدورف و وپرتال قرار دارد) ديدار میکنند، تاريخ علمی تکامل را میآموزند بدون اين که هيچ گرايشی به سياست داشته باشند. برعکس در آنجا که بزورِ سياست قرار بود اين انديشه پا بگيرد، يعنی در سوسياليسم واقعا موجود، ارتودوکسيسم و خرافه نيرو گرفت.
ماترياليسم سياسی يک ترکيب ساختگی است. همين ترکيب ساختگی بود که در انديشهی چپ، نظريهی سياسی و نظريهی فلسفی را چنان به هم گره زد که تحولات زمان نيز نتوانست گره ی آن را باز کند. با اين برداشت از مارکسيسم، به شيوهی مبارزهای روی آورده شد که بنام مردم بود ولی جدائی از مردم را نتيجه داد. پس ابزاری شد برای عناد به خود، يا خود ستيزیِ مازوخيستی. اين را پيش از اين هم گفتهام که با شمشير آختهی ژرژ پوليتسر عليه خدا، نمی توان شعار جبهه ی متحد خلق داد(1). با سياسی شدن نفی خدا در حوزههای حزبی، سياسی شدن مفهوم خدا تدارک ديده شد. ماترياليسم سياسی، اسلام سياسی را آفريد يا دستکم آن را تقويت کرد.
در حوزهی سياست و کنش سياسی پيروی از يک نظريهی کامل و جامع فلسفی با آزاديخواهی در تعارض می افتد. امروز، در عصر پس از ايدئولوژی، پدر و مادر مسئول و دانائی که به متافيزيک باور ندارند، نفی خدا را از پيش به فرزندان خود نمیآموزند، اين کار از نظر روششناختی تفاوتی با اثبات پيشينی خدا در خانواده ندارد. چرا که هردو تلقينی و دستوری (نورماتيو) اند.
با حذف عامل زمان از انديشه های مارکس، مارکسيسم به سگالشی دينی که شيفته ی عدالت و دشمن سرمايه داری است فروکاهيده می شود. دستگاه فکری اگر هميشه و در هر مکان و هر لحظه همراه انسان باشد با آزادانديشی فاصله می گيرد. دستگاه فکری و فلسفی برخلاف دستگاه های مذهبی و حقوقی در هيچ موردی لازم الاتباع نيست. پيش از هر اظهار نظر آزاد، آدم در واقع درِ دستگاه را باز می کند، از آن بيرون مي آيد و با حال و هوای جديدی به آن باز می گردد. تنها بدين گونه است که مشکل مارکسيسم را با مذهب می توان حل کرد. سوسياليسم بايد بجای هويت دادن به سوسياليست ها تبلور فرهيختگی و دانائیِ آنان باشد.
و اما دولت کارگری! بر اساس تجربه ی تاريخی دولت کارگری محصول انقلاب سوسياليستی است و از آنجا که بايد سلطهی يک طبقه را بر طبقات ديگر برقرار سازد، با دموکراسی و بسی بيش از آن با حقوق بشر ناهمساز است. شايد به اميد گريز از اين تناقض بود که دستگاه تئوری ساز حزب در اتحاد شوروی تئوری دولت تمام خلقی را ساخت.
انقلاب سوسياليستی که بايد دولت کارگری را بوجود آورد يا در جامعهی پيش سرمایهداری رخ میدهد که بايد سرمايهداری و به تبع آن ليبراليسم را دور بزند؛ يا بايد دموکراسی موجود در جوامع سرمايهداری را از ميان بردارد پس در هر حال ناچار دموکراسی را نفی می کند. مخالفت با ليبراليسم و دفاع نيم بند – نه با همهی دل- از حقوق بشر و گرايش به اتحاد با نيروهای ارتجاعی عدالتخواه از اين واقعيت برميخيزد. به همين سبب بود کهايدهی انقلاب سوسياليستی نتوانست - و نمیتواند- گرايش به ليبراليسم و آزادیخواهی را در نيروهای مذهبی در ايران رشد دهد. دولت کارگری و دولت آتهئيستی و انقلاب سوسياليستی اجزاء يک مثلث اند و يک ترکيب ارگانيک را بوجود می آورند که با دموکراسی و حقوق بشر در کل آن تعارض دارد. و نمی توان يکی از سه ضلع را برداشت و دوتای ديگر را حفظ کرد.
با اين همه هميشه میتوان برای پيوند دادن سوسياليسم با دموکراسی مبارزه کرد. ولی ابزار اين مبارزه، فرهنگ متحول دموکراتيک است نه مفهوم ها و ترکيبهای ثابت ايدئولوژيک، مانند تثليثِ دولت کارگری، انقلاب سوسياليستی و دولت آتئيستی.
برای نمونه، در ميان سوسيال دموکراتها و نيز در فضای عمومی اتحاد چپ آلمان اين اصطلاح ها ديگر کاربرد ندارند، بلکه سخن از سوسياليسم دموکراتيک میرود که بدون انقلاب سوسياليستی و دولت پرولتاريائی و کارگری، (با تحول، و نه با انقلاب) بايد تکوين پيدا کند. يکی از اعضا اتحاد چپ آلمان که بنمايندگی مجلس ايالتی انتخاب شده بود، چندی پيش در مصاحبه ای از اعتقاداش به انقلاب سوسياليستی و دولت کارگری سخن گفت. او در پاسخ به سوال خبرنگار که ميخواست بداند ابزار حفاظت از انقلاب سوسياليستی چه خواهد بود، از باورش به ضرورت سازمان امنيتی نظير اشتازی آلمان شرقی، برای حفظ انقلاب سوسياليستی از توطئه و خيانت، پرده برداشت. در عکس العمل بهاين مصاحبه اتحاد چپ های آلمان ضمن رد نظر او از اين نماينده خواست کهيا خود را با خطوط حزبی تطبيق دهد و يا نمايندگی پارلمانی خود را واگذار کند.
دولتی که خود را کارگری می داند اگر به حکم انتخابات بر سر کار بيايد و به حکم انتخابات کنار برود، در روند تبعيت از انتخابات آزاد از اين پيله بيرون می رود و پی می برد آنچه که مردم به او تفويض کرده اند اقتدار ملی است، پس ديگر يک دولت کارگری نيست بلکه دولتی سوسيال دموکراتيک است. يک "دولت کارگری" هرگز در بازی انتخابات برنده نمیشود زيرا طبقهی متوسط را به ثمن بخس به احزاب بورژوائی وا میگذارد و حمايت آزادانديشان غير مسلکی را نيز از دست میدهد.
کم بها دادن به تحول متافيزيکي يا ليبراليزه شدن دين مشکل حل ناشدنی انديشهای است که به دولت آتئيستیِ طبقه ی کارگر باور دارد. برخی از چپ ها هنوز هم جرات نمی کنند پوسته ی دولت آتئيستی را بشکافند تا در ژرفای آن دولت ايدئولوژيکی را ببيند. شايد هم آن را می بينند اما دولت ايدئولوژيک را تنها برای حاکميت مذهبی است که مجاز نمی دانند، برای خود آن را مشروع می شمرند. با اين نگرش انحصار طلبانه نمی توان با انحصار طلبی حاکميت مبارزه کرد.
پذيرش يک دين عرفی شده به عنوان نياز روحی مردم شرط ضروری رسيدن به دموکراسی است. تضاد با دين محصول عبور نکردن از متافيزيک است. چرا که مردم در واقعيت تاريخی شان بدون دين قابل تصور نيستند. بشر پسامتافيزيکی گرچه خود نيازی به دين ندارد، ولی نياز مردم به دين را درک میکند. دوران ما دوران پست متافيزيکی است. هرچند بسياری از مردم جهان هنوز در دوران متافيزيک بسر میبرند اما در حوزههای دانش و انديشه و هنر و فلسفهيک افق پست-متافيزيکی به روی بشر امروز گشوده شده است. درست است که آخرين آمارها نشان میدهد نود در صد مردم آمريکا خود را هنوز مذهبی میدانند ولی در چارچوب يک متافيزيک خصوصی در عمل به گشوده شدن افق پست- متافيزيکی کمک میکنند.
انسان پست متافيزيک مخالف مذهب و خدا نيست بلکه از متافيزيک گذر کرده است و بنابراين به مذهب مفهومی کاربردی می دهد. فرهنگ پسا مذهبی با مذهب رابطهی بیطرفانه میگيرد و آتهئيسم را با دوران ما ناهمزمان می کند. همين جا بگويم که ضديت با مارکسيسم از سوی کسانی که پيشتر مارکسيست بودهاند نيز بر زمينهی فرهنگی تضاد آتهئيسم با مذهب عمل میکند.
خدا را بايد بصورت يک ذات تعريف ناشدنی ديد. خدا اگر تعريف شود از ذات بودن خارج میشود و مشکل میآفريند. نفی خدا نوعی تعريف خداست. خدا مادام که ذات است جوهری بسيط است و کاری به کار جامعهی مدنی ندارد. نفی او که تعريف اوست به بيداری ذات میانجامد و دخالت او را در جامعهی مدنی برمیانگيزد. اين يعنی ورود واژه به قلمرو سکوت؛ يعنی جائی که به تعبير ويتگن اشتاين نمیتوان سخن گفت. اين يعنی برهم زدن قواعد رفتاری در بازی متافيزيک؛ قواعدی که رعايت آنها لازمهی تحول عرفی است.(2)
متافيزيک يکی از خصوصیترين امور زندگی فردی است، و از اين رو آزادی در متافيزيک بنيان آزاديهای فردی است. ديد و برخورد آتهئيسم سياسی با اين آزادی در مغايرت میافتد.
مخالفت نکردن با مذهبِ مردم البته با تظاهر به مذهب و ادا و اطوار هائی، مثلا براساس تصميم کميتهی مرکزی، بسيار متفاوت است. تلاوت قران در برخی جلسههای حزب کمونيست سودان دردوران جعفر نميری و يا نماز خواندن نجيب در افغانستان، که با تحول درونی و فرهنگی همراه نيست، از دايرهی اخلاق ايدئولوژيکی بيرون نمیرود. رابطه با مذهب بايد شفاف باشد و با تحول درونی در انديشهی چپ پيوند داشته باشد. تجربه ی سوسيال دموکراسی در رابطه با مذهب تجربهای موفق بودهاست که میتوان از آن آموخت.
پاسخ به سوال چهارم
تحول تاريخی در انديشهی متافيزيکی و مذهبی از چالش ميان شرع و عرف میگذرد. اين چالش خودجوش و خود به خودی است و پیآمداش نشستن حقوق بجای فقه و دولت مدرن بجای تشکلهای مذهبی است. مردم در روياروئی با مشکلات زندگی همواره باور متافيزيکی و مذهبی خود را از فيلتر عقل سليم می گذرانند و بدينسان از مذهب بهرههای عملی می گيرند و آن را عرفی و دموکراتيزه میکنند. بديهی است اقتدارهای مذهبی هم می کوشند با تشريعِ قواعد آمرانه و پيشينی، کارکرد عقل سليم را محدود کنند.
روشنفکران چپ غالبا نقش دموکراتيک مذهب عرفی يعنی نقش مثبت يک مذهب ليبرالی شده را درک نکردهاند. چپ با حرکت بسوی گونهای ديگر از شريعت گرائی از درک نقش دموکراتيک و مثبت عرف در جامعه ناتوان شد. در حالی که عرف با استفاده از عقل عملی توانست از دايرهی تنگ آمريت شرعی فرا رود. با گسترش فرهنگ عرفی، بشر بتدريج گونهای مشروعيت عرفی در برابر مشروعيت شرعی بوجود میآورد. چه بسيار ممنوعيت هائی که بهياری عرف مشروعيت يافتند. دين از اين راه خود را عرفی میکند.
در انگليس از چند قرن پيش به ازدواج عرفی يعنی ازدواجی که تنها شرط اعتبار آن توافق دو طرف به ازدواج بود زير نام ازدواج کامنلائی common-law Marriage مشروعيت می بخشيدند. بعدها با تحول بيشتر عرف شرط توافق بر سر واژه ی ازدواج نيز منتفی شد و شکل های متنوع تری از توافق ميان زوج ها مشروعيت عرفی پيدا کردند. مسيحيت چون اين تحول عرفی را در عمل پذيرفت مدرن شد. مذهب اگر با تحول عرف هماهنگ شود همچون نيازی متافيزيکی و خصوصی به حضور خود در پشت صحنه های زندگی ادامه خواهد داد.
در ايران نيز بايد ايدئولوژی های چپ و مذهبی از هماهنگی مسيحيت با تحول عرفی درس بياموزند. دموکراسی در جائی که عرف ضعيف باشد پا نمی گيرد. هنگامی دموکراسی پا ميگيرد که خوانش عرفی از مذهب گسترش يافته باشد.
زندهياد دکتر مصطفی رحيمی حدود چهار دهه ی پيش در نوشتاری در مجله جهان نو بنام" انتگراسيون" شرح داده بود که چگونه قدرت ها به هنگام ضرورت، جريان های فکری معتبر را " انتگره"، يعنی خودی، می کنند. می توان گفت کسانی که ميگويند در غزل های حافظ منظور از شراب، شراب بهشتی است و نه شراب واقعی، با اين کار حافظ را در خودشان انتگره می کنند. همچنين می توان گفت کهاين حافظ است که اسلام را در خود انتگره می کند. حافظ هنگامی که میگويد «ره تقوا» را شبها با «دف و چنگ» پيموده است، به تقوا معنای عرفی می دهد و ادبيات را مرجعی برای صدور مشروعيت می کند. اين مشروعيتِ عرفی است که پايه ی مشروعيت حقوقی و دموکراتيک می شود.
پس برای اين که مذهب عرفی بشود بايد جنبه ی متافيزيکی آن از جنبه ی تشريعی آن جدا شود. درست همانگونه که مارکسيسم بعنوان يک نظريه ی سياسی بايد از آتئيسم سياسی جدا شود.
پاسخ سوال پنجم
اسلام در مجموع نسبت به اديان ديگر نامنعطف تر است ولی بايد اين را شکافت. علت نامنعطف تر بودن اسلام مثلا نسبت به مسيحيت را بايد در اين حقيقت جست که اسلام تاکنون دست بالا دين جامعه ی پيش سرمايه داری بوده است. مسيحيت نيز زمانی که چنين موقعيتی داشت سخت نامعطف بود. تحول اجتماعی و فورماسيونی بود که مسيحيت را منعطف و مدرن کرد. مسيحيت البتهاين توانائی را داشت که با تحول عرفی در جامعه ی مدنی سازش کند. تفاوت های فرهنگی در اين ميان نقش خود را بازی می کنند. هنرهای مجسمه سازی، موسيقی و نقاشی که تبلور حيات معنوی بشر در طول قرن ها بود، در اسلام مجاز نبوده اند در حالی که مسيحيت حتا مشوق آن ها بود. بهاين تفاوت ها باز هم خواهم پرداخت.
با اين همه پيش از انقلاب، اسلام محافظه کاران، که تقريبا تمامی مراجع مذهبی را در بر می گرفت، چون به دخالت در سياست باور نداشت و سرمايه داری را مغاير اسلام نمی دانست، در عمل، مانعی در راه ليبراليسم سياسی نمی شد. اسلام آيت الله بروجردی و آيت الله شريعتمداری و بسياری مراجع ديگر مخالف سوسياليسم بود و با نظم سرمايه داری کنار می آمد و جالب اين که سوسياليست ها و چپ ها از اين اسلام که با اسلام عرفی سازش داشت بيشتر می توانستند سود ببردند تا از اسلام سياسی که سخت با اتوپيای سياسی در هم آميخته بود. مخالفت محافظه کاران با ايده ی سوسياليسم که در طبيعت نظام فکری محافظه کار است نيز همبافت سازش آنان با اسلام عرفی بود. وگرنه اسلام آنان نيز همين اسلام سياسی می شد که به بهای يک اتوپيای پوچ و پست، توسعه ی عرف و ليبراليسم را قربانی کرد و آنگاه همراه شعار مرگ بر آمريکا چند هزار زندانی عقيده ئی و سياسی را مظلوم و دست بسته به کام مرگ فرستاد.
اما اصلاح طلبان و بنياد گرايان با ايده ی عدالت خواهی سوسياليسم مخالف نيستند، برعکس با سرمايه داری که ليبراليسم سياسی نماد آن است، مشکل دارند: بنياد گرايان به دليل مخالفت آشتی ناپذير با ليبراليسم سياسی دشمن رشد طبيعی و تاريخی سرمايه داری در ايران اند. اصلاح گران اما متوجه نيستند که تحول عرفی و مدنی با تحول بورژوائی همگام است. آن ها اگر به روشنی به ضرورت رشد ليبرالی در جامعه ی ايران پی ببرند با سوسياليسم مذهبی که در راهاين رشد ايستاده است، وداع می گويند. اما آنان خود را به حفظ نظام اسلامي متعهد می دانند و همين امر نقش اجتماعی شان را نسبت به محافظه کاران عقب تر می برد. محافظه کارانی که اتهام شان طرفداری از سرمايه داری ليبرالی است و در برابر جمهوری اسلامی آلترناتيو مشخص دارند.
پس خطر برای سوسياليست های مارکسيست نه از جانب اسلام عرفیِ مخالف سوسياليسمِ محافظه کاران بلکه از جانب اسلام غير عرفی می آيد که به سوسياليسم مذهبی، وحدت گرائی و عدالت جوئی اتوپيائی آميخته است. آميزش سوسياليسم و اتوپیِ عدالت، اسلام را از نظر سياسی و فرهنگی وحدت گرا و نامنعطف می کند در حالی که محافظه کارانِ طرفدار سرمايه داری، ليبراليسم را در عمل می پذيرند و اسلام منعطف تری را نمايندگی می کنند.
تنها جامعه ی ليبرال است که بکمک پلوراليته اش وحدت گرائی انديشه ی مذهبی را از بين می برد. و جالب اين که با از بين رفتن وحدت گرائی در انديشه ی مذهبی، سنت سوسياليستی در آن نيز به پايان می رسد.
پاسخ سوال ششم
در اروپا رفورم مذهبی (رفورماسيون) بر قرنها تلاش و تنش فکری مبتنی بود که در همه ی عرصه ها ی علمی و فرهنگی و فلسفی، هماهنگ با هم، جريان داشت. بنيادهای نو انديشی و واکنش به تاريک انديشی مذهبی تنها در يک گوشه مثلا در دانش يا هنر متمرکز نبود. کشف قوانين جديد در فيزيک، با نظر های نوميناليستی در فلسفه، که اصالت و اولويت مفهوم بر ماده را به گونه ای تکان دهنده زير سوال قرار می داد، تقويت شد. گسترش اين تلاش و تنش در موسيقی، نقاشی و مجسمه سازی، هارمونی نوانديشی را کامل کرد. در حالی که در جامعه ی اسلامی و در ايرانِ خودمان واکنش به تاريک انديشی تنها در شعر متمرکز بود. شعر مانند نقاشی و مجسمه سازی مادی و عينی نيست و بنابراين نفوذ آن کندتر است. همين تمرکز واکنش در شعر، خود بازتاب فرهنگ وحدت گرا و نامتنوع است. از اين گذشته جنبش های واکنش به تاريک انديشی مذهبی، پشت تاريخ ميسحيت، آنتيک را داشتند که می توانستند به آن تکيه کنند. آنتيک برای نو انديشان يک پيشنه ی روشن و قابل لمس از پلوراليته و تنوع بود. شباهت چهره ی مريم به ونوس در کار برخی نقاشان رنسانس آميزش حس مذهبی را با خاطره ی آنتيک به تصوير می کشد و نشان می دهد نگاه تک بنی در انديشه ی مسيحی دگرگون شده است. هنرمندان رنسانس با مراجعه به ذخيره ی فرهنگی اسطوره و هنر آنتيک، به تولد دوباره ی جسم(3) و طرح مجدد شک و گرايش به فرديت در هنر و فکر مسيحی دامن زدند.
تاريخ جوامع اسلامی از سابقه ای پلوراليته ای مطلقا تهی است. سپاه اسلام، ايرانی را تصرف کرد که در بحرانی معنوی قرار داشت. و تکصدائی، جامعه را بهياس و خاموشی فروکشيده بود. در چنين وانفسائی اسلام موقعيتی تهاجمی داشت در حالی که مسيحيت در برابر دموکراسی آنتيک موقعيت دفاعی داشت. پس هم آن هارمونی و هم اين پيش زمينه ی آنتيک، مسيحيت را به عقب نشينی واداشتند. مسيحيت برای مدرن شدن اين عقب نشينی را پذيرفت. اسلام ولی عقب نشيني را نياموخت. در جامعه ی پيش سرمايه داری نه تنها اسلام، کهايدئولوژی های ديگر نيز کامل و بی نقص اند. پذيرش عقب نشينی هر اعتقادی را منعطف می کند. اين انعطاف در زمانی کامل می شود که جامعه با موقعيت پيش سرمايه داری وداع بگويد. درست است که مسيحيت هم در موقعيت پيش سرمايه داری بر نقص ناپذيری خود پا می فشرد، ولی هارمونی مبارزه عليه تاريک انديشی، حرکت جامعه ی اروپائی را در گذر از مرحله ی پيش سرمايه داري تسريع کرد. امروز در جامعه ی اسلامی اين وظيفه به عهده ی هنر ،ادبيات و جنبش روشنگری است (جنبش روشنگري هنگامی در دستور روز قرار می گيرد که وظايف رفورم مذهبی به پايان رسيده باشد) ولي برخورد مثبت با گرايش های سوسياليستی و اشتراکیِِ جنبش مذهبی اجرای اين نقش تاريخی را ناممکن می کند.
پاسخ سوال هفتم
در جامعه ای که روابط بين المللی در چارچوب ديپلماسی مدرن ( غير ايدئولوژيک) جا افتاده باشد، رابطه ی ميان احزاب نيز از همين قاعده پيروی می کند. روابط ملی و بين المللی بافت فرهنگی مشترکی دارند. در هر دو مورد روابط متقابل بايد از اعتقاد و ايدئولوژی اطراف رابطه مستقل باشد. البتهاين نيز واقعيت دارد که تا هنگامی که نيروهای سياسی در مرحله ی پيش سرمايه داری به سر می برند، برقراری رابطه مستقل از ايدئولوژی بسيار دشوار است؛ با اين همه در اين راه می توان از آگاهی تئوريک ياری گرفت.
پاسخ سوال هشتم
هم آری و هم نه.
دينِ مدرن شده در سياست هم دخالت می کند اما به سياست همچون ابزاری برای رسيدن به قدرت سياسی نگاه نمی کند. بهاين گونه که تشکل های مذهبی وظايف خود را در زمينه ی تخصصشان –مذهب - انجام می دهند و عمل سياسی بر عهده ی احزاب سياسی است که بديهی است می توانند حامل نگرش مذهبی و يا زير تاثير ايده آل های مذهبی باشند.
جامعه ی دموکراتيک با اين تفکيک، معنويت دين را تامين می کند. اخلاقی که بهاين تفکيک الهام می بخشد بر اين نظر است که مذهب اگر دلمشغول قدرت سياسی باشد، معنويت خود را قربانی می کند. مذهب نمی تواند از طريق مراجع دينی در سياست دخالت سازمانی داشته باشد. بديهی است مشارکت در امور عمومی، و از جمله سياست، حق هرکس و هر مقامی، چه مذهبی و چه غير مذهبی، است.
احزاب سياسی که نگرش مذهبی دارند – و نمی توان آن ها را احزاب مذهبی ناميد- به زبان مذهبی سخن نمی گويند. زبان سياسی و حتا فرهنگ سياسی اين احزاب با احزاب کاملا غير مذهبی تفاوتی ندارد.
اين تنها با سکولار شدن جامعه چونان يک کل قابل دسترسی نيست، بلکه همچنين پی آمد سکولار شدن احزاب، هرکدام به تنهائی است - چه غير مذهبی و چه چپ و چه مذهبی.
حزب مذهبی با قانون اساسی جامعه ی سکولار، که حوزه های عمومی و خصوصی را از يکديگر تفکيک می کند، نا هماهنگ است. احزاب سياسیِ دموکرات مسيحیِ اروپا نيز مانند ديگر احزاب سياسی با شکل گيری حزب مذهبی مخالف اند. اين احزاب با دقيق کردن رابطه ی مذهب با قدرت، خدمت شايسته ای به توسعه ی دموکراسی کرده اند.
پاسخ سوال نهم
اين نهادها را به خاطر برچسب مذهبي آشکاری که دارند مشکل بتوان نهاد مدنی ناميد. شايد واقع بينانه تر آن باشد که آن ها را نهادهای مذهبی- مدنی بناميم. برای اظهار نظر در باره ی آن ها بايد اولا ميزان استقلال آن ها را از حاکميت دانست و ثانيا ديد تا چه ميزان آمادگی برای تحول عرفی دارند. به گمانم يک خط کلیِ راهنما که شيوه ی برخورد با اين نهادها را تعيين کند به گرفتن مواضع اصولی منجر نمی شود. متد برخورد با اين نهادها بايد کاملا ديناميک باشد. امکان استفاده از آزادی عقيده های گوناگون در جامعه، قضاوت و داوری درباره ی اين نهادها رامی تواند تغيير دهد. در موقعيت ايستای موجود تنها با توجه به عملکرد اجتماعی اين نهاد ها نمی توان آن ها را مورد داوری قاطع قرار داد. اين امکان را هم نبايد منتفی دانست که حمايت دنباله روانه ی برخی از نيروهای چپ و ملی می تواند اين نهادها را به حلقه ی ميانیِ رابطه ی آنان با حاکميت اسلامی تبديل کند.
پاسخ سوال دهم
الهيات رهائی بخش در جوامع اسلامی هست و زمينه ی گسترده ای هم دارد ولی اين به معنای آن نيست که نقش مثبتی در گسترش آزادی در جامعه داشته باشد. هدف اين الهيات نه حرکت در جهت پلوراليته، که حرکت بسوی عدالتِ کلی است. رهائی بخشیِ سوسیاليستی در گرايش های مذهبی جامعه ی پيش سرمايه داری برای چپ ها مانند آوای مسحور کننده ی سيرن ها(4) جذاب و خطر آفرين است. برای مقاومت در برابر اين جاذبه ی مسحور کننده، چپ ها نيز مانند اوليس به آگاهی نياز دارند. يعنی بايد به فرهنگ پيشرفته تری مجهز بشوند. توانائی اوليس در اين بود که ناتوانی خود را در برابر اين جاذبه ی سحر کننده شناخت. پس خود را با طناب ( يا به گفته ی نيچه با طناب فرهنگ) به دکل کشتی بست تا بر ناتوانی اش چيره شود. سوسياليست ها بايد بدانند که ملاک پيشرفته بودن نيروی مذهبی باور به آزادی و پلوراليته است، نه سوسياليسم. چراکه پلوراليسم عرفی به چپ ها آينده ی اطمينان بخشی تری می دهد در حالی که سوسياليسم ديني آينده را برای آنان مبهم و نامطمئن می کند.
ساونارولا(5) واعظ دومينيکان در آستانه ی رنسانس، مخالف ثروتمندان و روحانيت بود. حتا او را با هانس بوهم واعظ، که تزهای انقلاب اجتماعی اش معروف است مقايسه کرده اند. اين گونه گرايش های عدالت خواهانه، او را محبوب روشنفکران و هنرمندان زمانه اش کرد. اما همين واعظ عدالت خواه بسياری از آثار هنری غير مذهبی را که ثروت و تجمل به حساب می آورد به همراه کتاب های غير مذهبی در کنار جواهرات زينتی و ثروت های مردم، در ميدان شهر فلورانس به کام آتش کشيد. تجربه هائی تلخ از اين دست نشان می دهند که باور به سوسياليسم بدون فرهنگ پيش رفته معلوم نيست پی آمد آزاديخواهانه داشته باشد.
از نظر عقلی نيز باور به سوسياليسم با باور به آزادی باز و گشوده می شود. اعتقاد مذهبی که بايد همين تجربه را با آزادی از سر بگذراند تا گشوده شود، با افزودن اعتقادی ديگر به خود فاصلهی خود را با آزادی پيچيده تر می کند. راه مطمئن تر تحول اجتماعی اين است که مذهب و سوسياليسم بجای مخلوط شدن با يکديگر هرکدام جداگانه و بلا واسطه با آزادی پيوند برقرار کنند. اين راه تکامل دموکراتيک است که در تاريخ تمدن تجربه شده است.
پاسخ سوال يازدهم و دوازدهم
واژه ی بنيادگرائی را مردم ايران با انقلاب اسلامی تجربه کردند. اين واژه، فاشيسم دينی را به ذهن بسياری متبادر می کند که جنبشی است که ظاهر و باطن اش يکسان است، جامه ای بر تن ندارد. اندام عريانی است که از درون تهی است. شکل محض است. اسلام ناب است و موصوف را قربانی صفتی می کند که به آن می دهد. بی ذات و بی معنا است، نام عريان است. پيش از قدرت، ايدئولوژی محض است و پس از آن، قدرتِ محض؛ يعنی به هر حال محض است. گرچه از ذات مطلقا بدور است ولی ذاتِ افراط و جوهر دشمنی است. عاشق تظاهر به دشمنی با فساد است چون بدون فساد دود می شود و به بخارهای مسموم در آسمان می پيوندد که با باران به زمين می ريزد و زمين را گند بر می دارد. قدرت عريان است که دشمن عريانی است و تبلور پوشيدگی و ابهام است. نفی پيچيدگی است يعنی مخالف فرهنگ است. با همه ی عبا و ردايش به عريانی تمام در گوشه ی راست تابلوی بهتان verleumdung اثر ساندرو بوتيچلی می نشيند، دور از ونوس پاکيزه اندام که تجسم حقيقت بی پوشش است و در گوشه ی چپ تابلو به آسمان چشم دوخته است.(6) نام سياسی اش فوندامنتاليسم است، فرهنگ و فلسفه اما المنتاريسم می خوانندش چرا که از پست و پائين می آيد. از توپخانه ی مرگ بر آمريکايش نفرت و نيستی را نثار ملک و ملتی در آنسوی جهان می کند در همان حالی که اخگرهای سوزانش در بارتلمی اوين درخت هائی را که غرق شکوفه های صورتی اند به آتش می کشد. پشت شعارهای راديکال و آتشين اش چهره ای شبح آلود سربر می آورد که چون طرفِ منفعلِ تملقِ مطلقِ مردم بر افروخته شده است، مخالفين اش را قربانی فعل مطلق نفرت خود می کند.
اما نيروهای چپ با مذهب برخوردی فاجعه آميز داشتند. چيزی مانند برخورد يک مذهب با مذهب ديگر. دوقطبی شدن فرهنگ سياسی دو پايه داشت: انديشه ی مذهبی راديکال و تفکر اولترا ماترياليستی. شايد هم اين طبيعی بود. چراکه در متن فرهنگی می نشست که نبرد شيطان و خدا همواره در دستور روز آن است. تمرکز ايدئولوژيک بر نفی مذهب، ايدئولوژی مذهبی را تقويت کرد. نبرد ميان آته ئيسم و مذهب در جامعه ی پيش سرمايه داری بخاطر رشد ناکافی قشربندیِ طبقاتی و نبود تنوع اجتماعی، کليشه است؛ تضاد ميان دو شکل يا دونام و وحدت ميان دو صفت است؛ يعنی ميان اثبات مطلق و نفی مطلق. جنگ هنگامی دشمنانه تر است که بر زمينه ای از وحدت، مانند اشتراک در متدولوژی برخورد، ميان دو طرف در می گيرد. در ميان چکاچاک شمشيرهای آخته، شعار جبهه متحد خلق از بازی در ميدان سياست يک کمدیِ تراژيک ساخت. جنبه ی دراماتيک بازی هنگامی اوج گرفت که بنيادگرايان، دموکرات های انقلابی خوانده شدند. و با ساده انديشی تصور شد که حمايت مطلق سياسی، تضاد مطلق ايدئولوژيک را می پوشاند. ساده انديشی يا فورماليسم سياسی اين حقيقت ساده را ناديده گذاشت که با آته ئيسم متحزب، مبارزه ی سياسی حتا در جامعه ی مدرن بی آينده است. (بديهی است آزادی آتئيسم چونان يک نظر که بايد حرمت آن را نگاه داشت، مسئله ی ديگری است. جائی که آتئيسم آزاد نباشد نمیتوان از وجود آزادی سخن گفت.)
اکنون تغييراتی در سناريو پيش آمده است: بجای حمايت از بنياد گرايان، از رفورم گران مذهبی حمايت می شود. اما اين جابجائی، تغييری در اصل قضيهايجاد نمی کند. آته ئيسم سياسی چون استخوانی لای زخم باقی مانده است. با سکوت و تقيه نمی توان از گذشته گذشت. زير حاکميت رفورم گران مذهبی هم آنچه که بر حزب توده گذشت می تواند بر حاميان رفورم نيز بگذرد. خطر تنها از سوی بنياد گرائی تهديد نمی کند.
تراژدی تکرار می شود زيرا سهش ها و عواطف سياسی به رويدادها شکل می دهند، نه درس آموزی از واقعيت.
سازمان امنيت دولت رفورم، يا دستگاهی مشابه آن نيز می تواند مستقل از روابط رسمی آن عمل کند و دولت رفورم مذهبی می تواند هوشمندانه از واقعيت پراکندگی قدرت، چونان بهانه ای مطلوب برای دفع غير خودی ها سود بجويد. حمايت يا نفی مطلق سياسی از اين يا آن جناح حاکميت گرهی از مشکل چپ نمی گشايد.
22 مارس 2008
1- گذر از خيال
2- اين را در نوشته "ايران و ذات" گشودهام.
3- در باره ی نقش توجه به جسم در تحول متافيزيکی، پيش از اين در نوشته ای بنام "ارزش جسم" سخن گفته ام.
4 - sirenen
5 - Savonarola
6- تابلوی بهتان اثر بوتيچلی بنظر بسياری از هنر شناسان دارای پيامی سياسی است که نقاش آن را با کسی درميان نگذاشته است. برای ما ايرانيان ولی پيام سياسی تابلو روشن است: " بهتان" با بيرحمی و خونسردی چنگ درموهای جوانِ عريانِ بی گناهی افکنده و او را بسوی شاه-قاضی می کشاند و در همين حال دو خدمتکارش- "توطئه" و "دروغ"- او را می آرايند. " نادانی" و "سوء ظن" نيز به هيات دو مشاور در کنار شاه-قاضی ايستاده اند. در سوی ديگر تابلو، ونوس که نماد "حقيقت عريان"، و نيز "زيبائی عريان" است، به گونه ای تابناک در برابر نگاه عجوزه سياه پوشی که نماد پشيمانی است، ايستاده است.
١ – با توجه به اين که مارکسيسم متکی به بينش ماترياليستی است، آيا دولت کارگری مورد نظر آن هم بايد يک دولت آتهيست باشد؟
٢ - يک دولت کارگری آتهيست و ضدمذهب، چگونه می¬تواند دولتی دموکراتيک و مقيد به آزادی های سياسی و مدنی هم باشد؟ آيا چنين ويژگی¬هايی قابل جمع است؟
٣ – با توجه بهاين که در بيشتر جوامع، اکثريت مردم، به ويژه طبقات پايين، به درجات مختلف اعتقادات مذهبی دارند، طبقه¬ی کارگر چه¬گونه می تواند نيروی اصلی مبارزه برای سوسياليسمی باشد که آتئيسم يکی از عناصر ضروری آن محسوب می شود؟
٤ – از آنجا که همه¬ی اديان نهادی شده و مسلط، پاسدار سلسه مراتب اجتماعی و بهره کشیهای طبقاتی و جنسی هستند، آيا جنبش سوسياليستی می¬¬تواند اين نوع کارکردهای اديان را هم امری خصوصی تلقی کند؟ اگر نه، آيا برای مبارزه با اين کارکردها بايد با هر نوع اعتقاد مذهبی مبارزه کرد؟
٥ – آيا اسلام در مقايسه با اديان ديگر در مقابل سوسياليسم و دموکراسی نامنعطف¬تر و با سرمايه¬داری ناساگازتر است؟
6- آيا رفورم در اسلام ممکن است؟ چه نيرويی می تواند عامل رفورم در اسلام باشد؟
7- با توجه به تأثير پذيریِ عميقِ برخی جريانات و نحلههای گوناگونِ سياسی از اسلام، مناسباتِ احزابِ سوسياليست با احزابی که به گونهای هويت خود را به اسلام منتسب ميکنند، چکونه بايد باشد؟
8- آيا جدايی دين از دولت در عين حال به معنای جدايی دين از حوزههای عمومی منجمله احزاب است و آن را بايد به معنای جدايی دين از سياست تلقی کرد؟
8- آيا جدايی دين از دولت به معنای جدايی دين از سياست است؟
9 – نحوه برخورد سوسياليستها با نهادهای مدنی اسلامی اعم از صندوق قرضالحسنهِ اسلامی، اتحاديه دانشجويانِ اسلامی، سازمانهای به اصطلاح «فمينيستیِ» اسلامی و غيره... چگونه بايد باشد؟
10- آيا میتوان از وجود «الهياتِ رهايیبخش» در ميانِ نيروهای اسلامی سخن گفت؟ روش برخورد سوسياليستها با تمايلات سوسياليستی¬ای که زير لوای اسلام بيان میشوند، چگونه بايد باشد؟
11- «بنيادگرايی اسلامی» را چگونه تعريف ميکنيد، و آيا بين «بنيادگرايی اسلامی» و ديگر رويگردهای اسلامی بايد فرق قائل شد و روش ويژهای به کار برد؟ اگر آری، کدام روش؟
12ـ به نظر شما،ِ برخورد نيروهای سوسياليستی به مذهب و تحليلِ از انديشههای مذهبی، خصوصاٌ در ايران، چگونه بوده است؟
:
ناصر کاخساز : پاسخ به سوالهای اول تا سوم
مارکسيسم هم نظريهای فلسفی است و هم نظريهای سياسی. ماترياليسم، نظريهی فلسفی مارکس است. هرچه به زمان خود مارکس نزديکتر می شويم اين دو نظريه بيشتر به هم گره ميخورند. اما معاصر شدن انديشهی مارکس با دور شدن اين دو نظريه از هم همراه است. امروزه سرنوشت ماترياليسم به دست دانش سپرده شدهاست و ديگر در اختصاص نظريهی مارکسيستی نيست. {و اين دستآورد بزرگ ديگری برای انديشههای مارکس، در کنار دست آورد اصلی اوست که به انسان آموخت که سرمايه داری اگر به حال خود گذاشته شود، هم طبيعت انسان و هم طبيعت پيرامون او را تخريب خواهد کرد.} دانشآموزانی که از موزهی نئاندرتال( که در فاصلهی پانزده کيلومتری شهرهای دوسلدورف و وپرتال قرار دارد) ديدار میکنند، تاريخ علمی تکامل را میآموزند بدون اين که هيچ گرايشی به سياست داشته باشند. برعکس در آنجا که بزورِ سياست قرار بود اين انديشه پا بگيرد، يعنی در سوسياليسم واقعا موجود، ارتودوکسيسم و خرافه نيرو گرفت.
ماترياليسم سياسی يک ترکيب ساختگی است. همين ترکيب ساختگی بود که در انديشهی چپ، نظريهی سياسی و نظريهی فلسفی را چنان به هم گره زد که تحولات زمان نيز نتوانست گره ی آن را باز کند. با اين برداشت از مارکسيسم، به شيوهی مبارزهای روی آورده شد که بنام مردم بود ولی جدائی از مردم را نتيجه داد. پس ابزاری شد برای عناد به خود، يا خود ستيزیِ مازوخيستی. اين را پيش از اين هم گفتهام که با شمشير آختهی ژرژ پوليتسر عليه خدا، نمی توان شعار جبهه ی متحد خلق داد(1). با سياسی شدن نفی خدا در حوزههای حزبی، سياسی شدن مفهوم خدا تدارک ديده شد. ماترياليسم سياسی، اسلام سياسی را آفريد يا دستکم آن را تقويت کرد.
در حوزهی سياست و کنش سياسی پيروی از يک نظريهی کامل و جامع فلسفی با آزاديخواهی در تعارض می افتد. امروز، در عصر پس از ايدئولوژی، پدر و مادر مسئول و دانائی که به متافيزيک باور ندارند، نفی خدا را از پيش به فرزندان خود نمیآموزند، اين کار از نظر روششناختی تفاوتی با اثبات پيشينی خدا در خانواده ندارد. چرا که هردو تلقينی و دستوری (نورماتيو) اند.
با حذف عامل زمان از انديشه های مارکس، مارکسيسم به سگالشی دينی که شيفته ی عدالت و دشمن سرمايه داری است فروکاهيده می شود. دستگاه فکری اگر هميشه و در هر مکان و هر لحظه همراه انسان باشد با آزادانديشی فاصله می گيرد. دستگاه فکری و فلسفی برخلاف دستگاه های مذهبی و حقوقی در هيچ موردی لازم الاتباع نيست. پيش از هر اظهار نظر آزاد، آدم در واقع درِ دستگاه را باز می کند، از آن بيرون مي آيد و با حال و هوای جديدی به آن باز می گردد. تنها بدين گونه است که مشکل مارکسيسم را با مذهب می توان حل کرد. سوسياليسم بايد بجای هويت دادن به سوسياليست ها تبلور فرهيختگی و دانائیِ آنان باشد.
و اما دولت کارگری! بر اساس تجربه ی تاريخی دولت کارگری محصول انقلاب سوسياليستی است و از آنجا که بايد سلطهی يک طبقه را بر طبقات ديگر برقرار سازد، با دموکراسی و بسی بيش از آن با حقوق بشر ناهمساز است. شايد به اميد گريز از اين تناقض بود که دستگاه تئوری ساز حزب در اتحاد شوروی تئوری دولت تمام خلقی را ساخت.
انقلاب سوسياليستی که بايد دولت کارگری را بوجود آورد يا در جامعهی پيش سرمایهداری رخ میدهد که بايد سرمايهداری و به تبع آن ليبراليسم را دور بزند؛ يا بايد دموکراسی موجود در جوامع سرمايهداری را از ميان بردارد پس در هر حال ناچار دموکراسی را نفی می کند. مخالفت با ليبراليسم و دفاع نيم بند – نه با همهی دل- از حقوق بشر و گرايش به اتحاد با نيروهای ارتجاعی عدالتخواه از اين واقعيت برميخيزد. به همين سبب بود کهايدهی انقلاب سوسياليستی نتوانست - و نمیتواند- گرايش به ليبراليسم و آزادیخواهی را در نيروهای مذهبی در ايران رشد دهد. دولت کارگری و دولت آتهئيستی و انقلاب سوسياليستی اجزاء يک مثلث اند و يک ترکيب ارگانيک را بوجود می آورند که با دموکراسی و حقوق بشر در کل آن تعارض دارد. و نمی توان يکی از سه ضلع را برداشت و دوتای ديگر را حفظ کرد.
با اين همه هميشه میتوان برای پيوند دادن سوسياليسم با دموکراسی مبارزه کرد. ولی ابزار اين مبارزه، فرهنگ متحول دموکراتيک است نه مفهوم ها و ترکيبهای ثابت ايدئولوژيک، مانند تثليثِ دولت کارگری، انقلاب سوسياليستی و دولت آتئيستی.
برای نمونه، در ميان سوسيال دموکراتها و نيز در فضای عمومی اتحاد چپ آلمان اين اصطلاح ها ديگر کاربرد ندارند، بلکه سخن از سوسياليسم دموکراتيک میرود که بدون انقلاب سوسياليستی و دولت پرولتاريائی و کارگری، (با تحول، و نه با انقلاب) بايد تکوين پيدا کند. يکی از اعضا اتحاد چپ آلمان که بنمايندگی مجلس ايالتی انتخاب شده بود، چندی پيش در مصاحبه ای از اعتقاداش به انقلاب سوسياليستی و دولت کارگری سخن گفت. او در پاسخ به سوال خبرنگار که ميخواست بداند ابزار حفاظت از انقلاب سوسياليستی چه خواهد بود، از باورش به ضرورت سازمان امنيتی نظير اشتازی آلمان شرقی، برای حفظ انقلاب سوسياليستی از توطئه و خيانت، پرده برداشت. در عکس العمل بهاين مصاحبه اتحاد چپ های آلمان ضمن رد نظر او از اين نماينده خواست کهيا خود را با خطوط حزبی تطبيق دهد و يا نمايندگی پارلمانی خود را واگذار کند.
دولتی که خود را کارگری می داند اگر به حکم انتخابات بر سر کار بيايد و به حکم انتخابات کنار برود، در روند تبعيت از انتخابات آزاد از اين پيله بيرون می رود و پی می برد آنچه که مردم به او تفويض کرده اند اقتدار ملی است، پس ديگر يک دولت کارگری نيست بلکه دولتی سوسيال دموکراتيک است. يک "دولت کارگری" هرگز در بازی انتخابات برنده نمیشود زيرا طبقهی متوسط را به ثمن بخس به احزاب بورژوائی وا میگذارد و حمايت آزادانديشان غير مسلکی را نيز از دست میدهد.
کم بها دادن به تحول متافيزيکي يا ليبراليزه شدن دين مشکل حل ناشدنی انديشهای است که به دولت آتئيستیِ طبقه ی کارگر باور دارد. برخی از چپ ها هنوز هم جرات نمی کنند پوسته ی دولت آتئيستی را بشکافند تا در ژرفای آن دولت ايدئولوژيکی را ببيند. شايد هم آن را می بينند اما دولت ايدئولوژيک را تنها برای حاکميت مذهبی است که مجاز نمی دانند، برای خود آن را مشروع می شمرند. با اين نگرش انحصار طلبانه نمی توان با انحصار طلبی حاکميت مبارزه کرد.
پذيرش يک دين عرفی شده به عنوان نياز روحی مردم شرط ضروری رسيدن به دموکراسی است. تضاد با دين محصول عبور نکردن از متافيزيک است. چرا که مردم در واقعيت تاريخی شان بدون دين قابل تصور نيستند. بشر پسامتافيزيکی گرچه خود نيازی به دين ندارد، ولی نياز مردم به دين را درک میکند. دوران ما دوران پست متافيزيکی است. هرچند بسياری از مردم جهان هنوز در دوران متافيزيک بسر میبرند اما در حوزههای دانش و انديشه و هنر و فلسفهيک افق پست-متافيزيکی به روی بشر امروز گشوده شده است. درست است که آخرين آمارها نشان میدهد نود در صد مردم آمريکا خود را هنوز مذهبی میدانند ولی در چارچوب يک متافيزيک خصوصی در عمل به گشوده شدن افق پست- متافيزيکی کمک میکنند.
انسان پست متافيزيک مخالف مذهب و خدا نيست بلکه از متافيزيک گذر کرده است و بنابراين به مذهب مفهومی کاربردی می دهد. فرهنگ پسا مذهبی با مذهب رابطهی بیطرفانه میگيرد و آتهئيسم را با دوران ما ناهمزمان می کند. همين جا بگويم که ضديت با مارکسيسم از سوی کسانی که پيشتر مارکسيست بودهاند نيز بر زمينهی فرهنگی تضاد آتهئيسم با مذهب عمل میکند.
خدا را بايد بصورت يک ذات تعريف ناشدنی ديد. خدا اگر تعريف شود از ذات بودن خارج میشود و مشکل میآفريند. نفی خدا نوعی تعريف خداست. خدا مادام که ذات است جوهری بسيط است و کاری به کار جامعهی مدنی ندارد. نفی او که تعريف اوست به بيداری ذات میانجامد و دخالت او را در جامعهی مدنی برمیانگيزد. اين يعنی ورود واژه به قلمرو سکوت؛ يعنی جائی که به تعبير ويتگن اشتاين نمیتوان سخن گفت. اين يعنی برهم زدن قواعد رفتاری در بازی متافيزيک؛ قواعدی که رعايت آنها لازمهی تحول عرفی است.(2)
متافيزيک يکی از خصوصیترين امور زندگی فردی است، و از اين رو آزادی در متافيزيک بنيان آزاديهای فردی است. ديد و برخورد آتهئيسم سياسی با اين آزادی در مغايرت میافتد.
مخالفت نکردن با مذهبِ مردم البته با تظاهر به مذهب و ادا و اطوار هائی، مثلا براساس تصميم کميتهی مرکزی، بسيار متفاوت است. تلاوت قران در برخی جلسههای حزب کمونيست سودان دردوران جعفر نميری و يا نماز خواندن نجيب در افغانستان، که با تحول درونی و فرهنگی همراه نيست، از دايرهی اخلاق ايدئولوژيکی بيرون نمیرود. رابطه با مذهب بايد شفاف باشد و با تحول درونی در انديشهی چپ پيوند داشته باشد. تجربه ی سوسيال دموکراسی در رابطه با مذهب تجربهای موفق بودهاست که میتوان از آن آموخت.
پاسخ به سوال چهارم
تحول تاريخی در انديشهی متافيزيکی و مذهبی از چالش ميان شرع و عرف میگذرد. اين چالش خودجوش و خود به خودی است و پیآمداش نشستن حقوق بجای فقه و دولت مدرن بجای تشکلهای مذهبی است. مردم در روياروئی با مشکلات زندگی همواره باور متافيزيکی و مذهبی خود را از فيلتر عقل سليم می گذرانند و بدينسان از مذهب بهرههای عملی می گيرند و آن را عرفی و دموکراتيزه میکنند. بديهی است اقتدارهای مذهبی هم می کوشند با تشريعِ قواعد آمرانه و پيشينی، کارکرد عقل سليم را محدود کنند.
روشنفکران چپ غالبا نقش دموکراتيک مذهب عرفی يعنی نقش مثبت يک مذهب ليبرالی شده را درک نکردهاند. چپ با حرکت بسوی گونهای ديگر از شريعت گرائی از درک نقش دموکراتيک و مثبت عرف در جامعه ناتوان شد. در حالی که عرف با استفاده از عقل عملی توانست از دايرهی تنگ آمريت شرعی فرا رود. با گسترش فرهنگ عرفی، بشر بتدريج گونهای مشروعيت عرفی در برابر مشروعيت شرعی بوجود میآورد. چه بسيار ممنوعيت هائی که بهياری عرف مشروعيت يافتند. دين از اين راه خود را عرفی میکند.
در انگليس از چند قرن پيش به ازدواج عرفی يعنی ازدواجی که تنها شرط اعتبار آن توافق دو طرف به ازدواج بود زير نام ازدواج کامنلائی common-law Marriage مشروعيت می بخشيدند. بعدها با تحول بيشتر عرف شرط توافق بر سر واژه ی ازدواج نيز منتفی شد و شکل های متنوع تری از توافق ميان زوج ها مشروعيت عرفی پيدا کردند. مسيحيت چون اين تحول عرفی را در عمل پذيرفت مدرن شد. مذهب اگر با تحول عرف هماهنگ شود همچون نيازی متافيزيکی و خصوصی به حضور خود در پشت صحنه های زندگی ادامه خواهد داد.
در ايران نيز بايد ايدئولوژی های چپ و مذهبی از هماهنگی مسيحيت با تحول عرفی درس بياموزند. دموکراسی در جائی که عرف ضعيف باشد پا نمی گيرد. هنگامی دموکراسی پا ميگيرد که خوانش عرفی از مذهب گسترش يافته باشد.
زندهياد دکتر مصطفی رحيمی حدود چهار دهه ی پيش در نوشتاری در مجله جهان نو بنام" انتگراسيون" شرح داده بود که چگونه قدرت ها به هنگام ضرورت، جريان های فکری معتبر را " انتگره"، يعنی خودی، می کنند. می توان گفت کسانی که ميگويند در غزل های حافظ منظور از شراب، شراب بهشتی است و نه شراب واقعی، با اين کار حافظ را در خودشان انتگره می کنند. همچنين می توان گفت کهاين حافظ است که اسلام را در خود انتگره می کند. حافظ هنگامی که میگويد «ره تقوا» را شبها با «دف و چنگ» پيموده است، به تقوا معنای عرفی می دهد و ادبيات را مرجعی برای صدور مشروعيت می کند. اين مشروعيتِ عرفی است که پايه ی مشروعيت حقوقی و دموکراتيک می شود.
پس برای اين که مذهب عرفی بشود بايد جنبه ی متافيزيکی آن از جنبه ی تشريعی آن جدا شود. درست همانگونه که مارکسيسم بعنوان يک نظريه ی سياسی بايد از آتئيسم سياسی جدا شود.
پاسخ سوال پنجم
اسلام در مجموع نسبت به اديان ديگر نامنعطف تر است ولی بايد اين را شکافت. علت نامنعطف تر بودن اسلام مثلا نسبت به مسيحيت را بايد در اين حقيقت جست که اسلام تاکنون دست بالا دين جامعه ی پيش سرمايه داری بوده است. مسيحيت نيز زمانی که چنين موقعيتی داشت سخت نامعطف بود. تحول اجتماعی و فورماسيونی بود که مسيحيت را منعطف و مدرن کرد. مسيحيت البتهاين توانائی را داشت که با تحول عرفی در جامعه ی مدنی سازش کند. تفاوت های فرهنگی در اين ميان نقش خود را بازی می کنند. هنرهای مجسمه سازی، موسيقی و نقاشی که تبلور حيات معنوی بشر در طول قرن ها بود، در اسلام مجاز نبوده اند در حالی که مسيحيت حتا مشوق آن ها بود. بهاين تفاوت ها باز هم خواهم پرداخت.
با اين همه پيش از انقلاب، اسلام محافظه کاران، که تقريبا تمامی مراجع مذهبی را در بر می گرفت، چون به دخالت در سياست باور نداشت و سرمايه داری را مغاير اسلام نمی دانست، در عمل، مانعی در راه ليبراليسم سياسی نمی شد. اسلام آيت الله بروجردی و آيت الله شريعتمداری و بسياری مراجع ديگر مخالف سوسياليسم بود و با نظم سرمايه داری کنار می آمد و جالب اين که سوسياليست ها و چپ ها از اين اسلام که با اسلام عرفی سازش داشت بيشتر می توانستند سود ببردند تا از اسلام سياسی که سخت با اتوپيای سياسی در هم آميخته بود. مخالفت محافظه کاران با ايده ی سوسياليسم که در طبيعت نظام فکری محافظه کار است نيز همبافت سازش آنان با اسلام عرفی بود. وگرنه اسلام آنان نيز همين اسلام سياسی می شد که به بهای يک اتوپيای پوچ و پست، توسعه ی عرف و ليبراليسم را قربانی کرد و آنگاه همراه شعار مرگ بر آمريکا چند هزار زندانی عقيده ئی و سياسی را مظلوم و دست بسته به کام مرگ فرستاد.
اما اصلاح طلبان و بنياد گرايان با ايده ی عدالت خواهی سوسياليسم مخالف نيستند، برعکس با سرمايه داری که ليبراليسم سياسی نماد آن است، مشکل دارند: بنياد گرايان به دليل مخالفت آشتی ناپذير با ليبراليسم سياسی دشمن رشد طبيعی و تاريخی سرمايه داری در ايران اند. اصلاح گران اما متوجه نيستند که تحول عرفی و مدنی با تحول بورژوائی همگام است. آن ها اگر به روشنی به ضرورت رشد ليبرالی در جامعه ی ايران پی ببرند با سوسياليسم مذهبی که در راهاين رشد ايستاده است، وداع می گويند. اما آنان خود را به حفظ نظام اسلامي متعهد می دانند و همين امر نقش اجتماعی شان را نسبت به محافظه کاران عقب تر می برد. محافظه کارانی که اتهام شان طرفداری از سرمايه داری ليبرالی است و در برابر جمهوری اسلامی آلترناتيو مشخص دارند.
پس خطر برای سوسياليست های مارکسيست نه از جانب اسلام عرفیِ مخالف سوسياليسمِ محافظه کاران بلکه از جانب اسلام غير عرفی می آيد که به سوسياليسم مذهبی، وحدت گرائی و عدالت جوئی اتوپيائی آميخته است. آميزش سوسياليسم و اتوپیِ عدالت، اسلام را از نظر سياسی و فرهنگی وحدت گرا و نامنعطف می کند در حالی که محافظه کارانِ طرفدار سرمايه داری، ليبراليسم را در عمل می پذيرند و اسلام منعطف تری را نمايندگی می کنند.
تنها جامعه ی ليبرال است که بکمک پلوراليته اش وحدت گرائی انديشه ی مذهبی را از بين می برد. و جالب اين که با از بين رفتن وحدت گرائی در انديشه ی مذهبی، سنت سوسياليستی در آن نيز به پايان می رسد.
پاسخ سوال ششم
در اروپا رفورم مذهبی (رفورماسيون) بر قرنها تلاش و تنش فکری مبتنی بود که در همه ی عرصه ها ی علمی و فرهنگی و فلسفی، هماهنگ با هم، جريان داشت. بنيادهای نو انديشی و واکنش به تاريک انديشی مذهبی تنها در يک گوشه مثلا در دانش يا هنر متمرکز نبود. کشف قوانين جديد در فيزيک، با نظر های نوميناليستی در فلسفه، که اصالت و اولويت مفهوم بر ماده را به گونه ای تکان دهنده زير سوال قرار می داد، تقويت شد. گسترش اين تلاش و تنش در موسيقی، نقاشی و مجسمه سازی، هارمونی نوانديشی را کامل کرد. در حالی که در جامعه ی اسلامی و در ايرانِ خودمان واکنش به تاريک انديشی تنها در شعر متمرکز بود. شعر مانند نقاشی و مجسمه سازی مادی و عينی نيست و بنابراين نفوذ آن کندتر است. همين تمرکز واکنش در شعر، خود بازتاب فرهنگ وحدت گرا و نامتنوع است. از اين گذشته جنبش های واکنش به تاريک انديشی مذهبی، پشت تاريخ ميسحيت، آنتيک را داشتند که می توانستند به آن تکيه کنند. آنتيک برای نو انديشان يک پيشنه ی روشن و قابل لمس از پلوراليته و تنوع بود. شباهت چهره ی مريم به ونوس در کار برخی نقاشان رنسانس آميزش حس مذهبی را با خاطره ی آنتيک به تصوير می کشد و نشان می دهد نگاه تک بنی در انديشه ی مسيحی دگرگون شده است. هنرمندان رنسانس با مراجعه به ذخيره ی فرهنگی اسطوره و هنر آنتيک، به تولد دوباره ی جسم(3) و طرح مجدد شک و گرايش به فرديت در هنر و فکر مسيحی دامن زدند.
تاريخ جوامع اسلامی از سابقه ای پلوراليته ای مطلقا تهی است. سپاه اسلام، ايرانی را تصرف کرد که در بحرانی معنوی قرار داشت. و تکصدائی، جامعه را بهياس و خاموشی فروکشيده بود. در چنين وانفسائی اسلام موقعيتی تهاجمی داشت در حالی که مسيحيت در برابر دموکراسی آنتيک موقعيت دفاعی داشت. پس هم آن هارمونی و هم اين پيش زمينه ی آنتيک، مسيحيت را به عقب نشينی واداشتند. مسيحيت برای مدرن شدن اين عقب نشينی را پذيرفت. اسلام ولی عقب نشيني را نياموخت. در جامعه ی پيش سرمايه داری نه تنها اسلام، کهايدئولوژی های ديگر نيز کامل و بی نقص اند. پذيرش عقب نشينی هر اعتقادی را منعطف می کند. اين انعطاف در زمانی کامل می شود که جامعه با موقعيت پيش سرمايه داری وداع بگويد. درست است که مسيحيت هم در موقعيت پيش سرمايه داری بر نقص ناپذيری خود پا می فشرد، ولی هارمونی مبارزه عليه تاريک انديشی، حرکت جامعه ی اروپائی را در گذر از مرحله ی پيش سرمايه داري تسريع کرد. امروز در جامعه ی اسلامی اين وظيفه به عهده ی هنر ،ادبيات و جنبش روشنگری است (جنبش روشنگري هنگامی در دستور روز قرار می گيرد که وظايف رفورم مذهبی به پايان رسيده باشد) ولي برخورد مثبت با گرايش های سوسياليستی و اشتراکیِِ جنبش مذهبی اجرای اين نقش تاريخی را ناممکن می کند.
پاسخ سوال هفتم
در جامعه ای که روابط بين المللی در چارچوب ديپلماسی مدرن ( غير ايدئولوژيک) جا افتاده باشد، رابطه ی ميان احزاب نيز از همين قاعده پيروی می کند. روابط ملی و بين المللی بافت فرهنگی مشترکی دارند. در هر دو مورد روابط متقابل بايد از اعتقاد و ايدئولوژی اطراف رابطه مستقل باشد. البتهاين نيز واقعيت دارد که تا هنگامی که نيروهای سياسی در مرحله ی پيش سرمايه داری به سر می برند، برقراری رابطه مستقل از ايدئولوژی بسيار دشوار است؛ با اين همه در اين راه می توان از آگاهی تئوريک ياری گرفت.
پاسخ سوال هشتم
هم آری و هم نه.
دينِ مدرن شده در سياست هم دخالت می کند اما به سياست همچون ابزاری برای رسيدن به قدرت سياسی نگاه نمی کند. بهاين گونه که تشکل های مذهبی وظايف خود را در زمينه ی تخصصشان –مذهب - انجام می دهند و عمل سياسی بر عهده ی احزاب سياسی است که بديهی است می توانند حامل نگرش مذهبی و يا زير تاثير ايده آل های مذهبی باشند.
جامعه ی دموکراتيک با اين تفکيک، معنويت دين را تامين می کند. اخلاقی که بهاين تفکيک الهام می بخشد بر اين نظر است که مذهب اگر دلمشغول قدرت سياسی باشد، معنويت خود را قربانی می کند. مذهب نمی تواند از طريق مراجع دينی در سياست دخالت سازمانی داشته باشد. بديهی است مشارکت در امور عمومی، و از جمله سياست، حق هرکس و هر مقامی، چه مذهبی و چه غير مذهبی، است.
احزاب سياسی که نگرش مذهبی دارند – و نمی توان آن ها را احزاب مذهبی ناميد- به زبان مذهبی سخن نمی گويند. زبان سياسی و حتا فرهنگ سياسی اين احزاب با احزاب کاملا غير مذهبی تفاوتی ندارد.
اين تنها با سکولار شدن جامعه چونان يک کل قابل دسترسی نيست، بلکه همچنين پی آمد سکولار شدن احزاب، هرکدام به تنهائی است - چه غير مذهبی و چه چپ و چه مذهبی.
حزب مذهبی با قانون اساسی جامعه ی سکولار، که حوزه های عمومی و خصوصی را از يکديگر تفکيک می کند، نا هماهنگ است. احزاب سياسیِ دموکرات مسيحیِ اروپا نيز مانند ديگر احزاب سياسی با شکل گيری حزب مذهبی مخالف اند. اين احزاب با دقيق کردن رابطه ی مذهب با قدرت، خدمت شايسته ای به توسعه ی دموکراسی کرده اند.
پاسخ سوال نهم
اين نهادها را به خاطر برچسب مذهبي آشکاری که دارند مشکل بتوان نهاد مدنی ناميد. شايد واقع بينانه تر آن باشد که آن ها را نهادهای مذهبی- مدنی بناميم. برای اظهار نظر در باره ی آن ها بايد اولا ميزان استقلال آن ها را از حاکميت دانست و ثانيا ديد تا چه ميزان آمادگی برای تحول عرفی دارند. به گمانم يک خط کلیِ راهنما که شيوه ی برخورد با اين نهادها را تعيين کند به گرفتن مواضع اصولی منجر نمی شود. متد برخورد با اين نهادها بايد کاملا ديناميک باشد. امکان استفاده از آزادی عقيده های گوناگون در جامعه، قضاوت و داوری درباره ی اين نهادها رامی تواند تغيير دهد. در موقعيت ايستای موجود تنها با توجه به عملکرد اجتماعی اين نهاد ها نمی توان آن ها را مورد داوری قاطع قرار داد. اين امکان را هم نبايد منتفی دانست که حمايت دنباله روانه ی برخی از نيروهای چپ و ملی می تواند اين نهادها را به حلقه ی ميانیِ رابطه ی آنان با حاکميت اسلامی تبديل کند.
پاسخ سوال دهم
الهيات رهائی بخش در جوامع اسلامی هست و زمينه ی گسترده ای هم دارد ولی اين به معنای آن نيست که نقش مثبتی در گسترش آزادی در جامعه داشته باشد. هدف اين الهيات نه حرکت در جهت پلوراليته، که حرکت بسوی عدالتِ کلی است. رهائی بخشیِ سوسیاليستی در گرايش های مذهبی جامعه ی پيش سرمايه داری برای چپ ها مانند آوای مسحور کننده ی سيرن ها(4) جذاب و خطر آفرين است. برای مقاومت در برابر اين جاذبه ی مسحور کننده، چپ ها نيز مانند اوليس به آگاهی نياز دارند. يعنی بايد به فرهنگ پيشرفته تری مجهز بشوند. توانائی اوليس در اين بود که ناتوانی خود را در برابر اين جاذبه ی سحر کننده شناخت. پس خود را با طناب ( يا به گفته ی نيچه با طناب فرهنگ) به دکل کشتی بست تا بر ناتوانی اش چيره شود. سوسياليست ها بايد بدانند که ملاک پيشرفته بودن نيروی مذهبی باور به آزادی و پلوراليته است، نه سوسياليسم. چراکه پلوراليسم عرفی به چپ ها آينده ی اطمينان بخشی تری می دهد در حالی که سوسياليسم ديني آينده را برای آنان مبهم و نامطمئن می کند.
ساونارولا(5) واعظ دومينيکان در آستانه ی رنسانس، مخالف ثروتمندان و روحانيت بود. حتا او را با هانس بوهم واعظ، که تزهای انقلاب اجتماعی اش معروف است مقايسه کرده اند. اين گونه گرايش های عدالت خواهانه، او را محبوب روشنفکران و هنرمندان زمانه اش کرد. اما همين واعظ عدالت خواه بسياری از آثار هنری غير مذهبی را که ثروت و تجمل به حساب می آورد به همراه کتاب های غير مذهبی در کنار جواهرات زينتی و ثروت های مردم، در ميدان شهر فلورانس به کام آتش کشيد. تجربه هائی تلخ از اين دست نشان می دهند که باور به سوسياليسم بدون فرهنگ پيش رفته معلوم نيست پی آمد آزاديخواهانه داشته باشد.
از نظر عقلی نيز باور به سوسياليسم با باور به آزادی باز و گشوده می شود. اعتقاد مذهبی که بايد همين تجربه را با آزادی از سر بگذراند تا گشوده شود، با افزودن اعتقادی ديگر به خود فاصلهی خود را با آزادی پيچيده تر می کند. راه مطمئن تر تحول اجتماعی اين است که مذهب و سوسياليسم بجای مخلوط شدن با يکديگر هرکدام جداگانه و بلا واسطه با آزادی پيوند برقرار کنند. اين راه تکامل دموکراتيک است که در تاريخ تمدن تجربه شده است.
پاسخ سوال يازدهم و دوازدهم
واژه ی بنيادگرائی را مردم ايران با انقلاب اسلامی تجربه کردند. اين واژه، فاشيسم دينی را به ذهن بسياری متبادر می کند که جنبشی است که ظاهر و باطن اش يکسان است، جامه ای بر تن ندارد. اندام عريانی است که از درون تهی است. شکل محض است. اسلام ناب است و موصوف را قربانی صفتی می کند که به آن می دهد. بی ذات و بی معنا است، نام عريان است. پيش از قدرت، ايدئولوژی محض است و پس از آن، قدرتِ محض؛ يعنی به هر حال محض است. گرچه از ذات مطلقا بدور است ولی ذاتِ افراط و جوهر دشمنی است. عاشق تظاهر به دشمنی با فساد است چون بدون فساد دود می شود و به بخارهای مسموم در آسمان می پيوندد که با باران به زمين می ريزد و زمين را گند بر می دارد. قدرت عريان است که دشمن عريانی است و تبلور پوشيدگی و ابهام است. نفی پيچيدگی است يعنی مخالف فرهنگ است. با همه ی عبا و ردايش به عريانی تمام در گوشه ی راست تابلوی بهتان verleumdung اثر ساندرو بوتيچلی می نشيند، دور از ونوس پاکيزه اندام که تجسم حقيقت بی پوشش است و در گوشه ی چپ تابلو به آسمان چشم دوخته است.(6) نام سياسی اش فوندامنتاليسم است، فرهنگ و فلسفه اما المنتاريسم می خوانندش چرا که از پست و پائين می آيد. از توپخانه ی مرگ بر آمريکايش نفرت و نيستی را نثار ملک و ملتی در آنسوی جهان می کند در همان حالی که اخگرهای سوزانش در بارتلمی اوين درخت هائی را که غرق شکوفه های صورتی اند به آتش می کشد. پشت شعارهای راديکال و آتشين اش چهره ای شبح آلود سربر می آورد که چون طرفِ منفعلِ تملقِ مطلقِ مردم بر افروخته شده است، مخالفين اش را قربانی فعل مطلق نفرت خود می کند.
اما نيروهای چپ با مذهب برخوردی فاجعه آميز داشتند. چيزی مانند برخورد يک مذهب با مذهب ديگر. دوقطبی شدن فرهنگ سياسی دو پايه داشت: انديشه ی مذهبی راديکال و تفکر اولترا ماترياليستی. شايد هم اين طبيعی بود. چراکه در متن فرهنگی می نشست که نبرد شيطان و خدا همواره در دستور روز آن است. تمرکز ايدئولوژيک بر نفی مذهب، ايدئولوژی مذهبی را تقويت کرد. نبرد ميان آته ئيسم و مذهب در جامعه ی پيش سرمايه داری بخاطر رشد ناکافی قشربندیِ طبقاتی و نبود تنوع اجتماعی، کليشه است؛ تضاد ميان دو شکل يا دونام و وحدت ميان دو صفت است؛ يعنی ميان اثبات مطلق و نفی مطلق. جنگ هنگامی دشمنانه تر است که بر زمينه ای از وحدت، مانند اشتراک در متدولوژی برخورد، ميان دو طرف در می گيرد. در ميان چکاچاک شمشيرهای آخته، شعار جبهه متحد خلق از بازی در ميدان سياست يک کمدیِ تراژيک ساخت. جنبه ی دراماتيک بازی هنگامی اوج گرفت که بنيادگرايان، دموکرات های انقلابی خوانده شدند. و با ساده انديشی تصور شد که حمايت مطلق سياسی، تضاد مطلق ايدئولوژيک را می پوشاند. ساده انديشی يا فورماليسم سياسی اين حقيقت ساده را ناديده گذاشت که با آته ئيسم متحزب، مبارزه ی سياسی حتا در جامعه ی مدرن بی آينده است. (بديهی است آزادی آتئيسم چونان يک نظر که بايد حرمت آن را نگاه داشت، مسئله ی ديگری است. جائی که آتئيسم آزاد نباشد نمیتوان از وجود آزادی سخن گفت.)
اکنون تغييراتی در سناريو پيش آمده است: بجای حمايت از بنياد گرايان، از رفورم گران مذهبی حمايت می شود. اما اين جابجائی، تغييری در اصل قضيهايجاد نمی کند. آته ئيسم سياسی چون استخوانی لای زخم باقی مانده است. با سکوت و تقيه نمی توان از گذشته گذشت. زير حاکميت رفورم گران مذهبی هم آنچه که بر حزب توده گذشت می تواند بر حاميان رفورم نيز بگذرد. خطر تنها از سوی بنياد گرائی تهديد نمی کند.
تراژدی تکرار می شود زيرا سهش ها و عواطف سياسی به رويدادها شکل می دهند، نه درس آموزی از واقعيت.
سازمان امنيت دولت رفورم، يا دستگاهی مشابه آن نيز می تواند مستقل از روابط رسمی آن عمل کند و دولت رفورم مذهبی می تواند هوشمندانه از واقعيت پراکندگی قدرت، چونان بهانه ای مطلوب برای دفع غير خودی ها سود بجويد. حمايت يا نفی مطلق سياسی از اين يا آن جناح حاکميت گرهی از مشکل چپ نمی گشايد.
22 مارس 2008
1- گذر از خيال
2- اين را در نوشته "ايران و ذات" گشودهام.
3- در باره ی نقش توجه به جسم در تحول متافيزيکی، پيش از اين در نوشته ای بنام "ارزش جسم" سخن گفته ام.
4 - sirenen
5 - Savonarola
6- تابلوی بهتان اثر بوتيچلی بنظر بسياری از هنر شناسان دارای پيامی سياسی است که نقاش آن را با کسی درميان نگذاشته است. برای ما ايرانيان ولی پيام سياسی تابلو روشن است: " بهتان" با بيرحمی و خونسردی چنگ درموهای جوانِ عريانِ بی گناهی افکنده و او را بسوی شاه-قاضی می کشاند و در همين حال دو خدمتکارش- "توطئه" و "دروغ"- او را می آرايند. " نادانی" و "سوء ظن" نيز به هيات دو مشاور در کنار شاه-قاضی ايستاده اند. در سوی ديگر تابلو، ونوس که نماد "حقيقت عريان"، و نيز "زيبائی عريان" است، به گونه ای تابناک در برابر نگاه عجوزه سياه پوشی که نماد پشيمانی است، ايستاده است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر