۱۳۸۹/۱۰/۴

علّیت، آزادی و ایران

بامداد روز هشتم اكتبر در يك برنامه‏ي راديوئي (WDR5 ) در باره‏ي مفهومِ ”اعتقاد“، معنا و كاربرد آن با شخصيت‏هاي گوناگون گفتگو مي‏شد. دو برخورد در اين ميان بنظرم جالب آمد. برخورد اول از آنِ پاسخ دهنده‏اي بود كه مي‏گفت: وقتي مي‏گوئيم ”به اعتقاد من“، عدم اطمينان خود را نشان مي‏دهيم. ولي اعتقاد به معناي دايره‏اي بسته از نظر نيز بكار مي‏رود. و برخورد دوم نظر خداشناس مسيحي، ديتريش بون هوفر (Dietrich Bonhoffer) بود كه در سال 1945 بدست رژيم نازي به قتل رسيد. او گفته‏است: ”هيچكس براي مسئله‏ي اعتقاد پاسخي قطعي ندارد. نه يك مومن، نه يك شكاك و نه يك آتئيست. تنها راهي كه باقي مي‏ماند اين است كه مناسبات انساني را به گونه‏اي برقرار كنيم كه گوئي خدائي وجود ندارد؛ مستقل از اين كه خدا وجود دارد يا ندارد. اين چيزي است كه كسي نميتواند بداند. تنها ميتوان به آن اعتقاد داشت.“


نظر اين خدا شناسِ مسيحي روزهاي درازي ذهن مرا به خود مشغول داشت. با خود فكر كردم بيان اين سخن از سوي يك خداشناس جسارت مي‏خواهد؛ اما از زبان يك ماركسيست نه. يك ماركسيست وقتي شجاعت و جسارت نشان مي‏دهد كه بتواند براي بهبود مناسبات اجتماعي، فرض كند كه ماركسيسم اصلا وجود ندارد؛ مستقل از اين كه ماركسيسم حقيقت دارد يا ندارد. اين مقايسه در ذهن من به طرح نظري زير انجاميد:


رشد مدرنيته منوط به اين است كه دو نظام انديشه‏ي مذهبي و چپ بر بستر مناسبات عرفي با يكديگر ارتباط پيدا كنند. وگرنه مناسبات مستقيم و مستقل آن‏ها با يكديگر، همچنان كه تاكنون بوده است، به تفاهم نمي‏انجامد. ناگفته پيداست كه براي حركت بسوي تفاهم بايد ابتدا اقتصاد و مديريت در جامعه عقلاني شده باشد. يعني بايد ابتدا در جامعه مناسبات سرمايه‏داري بوجود آمده باشد. بر اين اساس مسير تحول دو نظام ياد شده بر بستر مناسبات عرفي به استحاله‏ي آن‏ها در يك نظام سوم – نظام حقوقي – مي‏انجامد. نظام انديشه‏ي حقوقي يك نظام آلترناتيو براي دو نظام قبلي است. استحاله به اين نظام گريز ناپذير، يعني جبري و علّي است.


با تفكر حقوقي كه منطقي علّي دارد، نمي‏توان به عنوان يك ماركسيست، تكليف خدا را براي نظام انديشه‏ي ديني روشن كرد. اين دخالت از يك نظام به نظامي ديگر است كه منطق علّيِ تحول دروني را در يك نظام فكري نديده مي‏گيرد.


در جامعه‏ي سنتي يا پيش مدرن، رابطه‏ي ميان اين سه نظام مختل و مغشوش است. نه مرزهاي جدائي آن‏ها پيداست و نه تفاهم مي‏تواند هدفِ ارتباط آنها با يكديگر باشد. يعني مناسبات عرفي، عقلائي و مستقل نشده است. در چنين جامعه‏اي تاثير نظام انديشه‏ي مذهبي بر مناسبات عرفي بسيار گسترده است و بنابراين حقوق از اخلاق مذهبي الهام مي‏گيرد. يعني عرف كه بايد منبع حقوق باشد، با مذهب مخلوط و مغشوش است. هنگامي جامعه به مدرنيته مي‏رسد كه حقوق از سلطه‏ي اخلاق سنتي بيرون آيد. يعني عرف از شرع مستقل شود. به گفته‏ي يورگن هابرماس حقوق در اين مرحله ”خود آئين“ مي‏شود. يعني از اخلاق، كه آكنده از آمريت‏هاي شرعي است، مستقل مي‏گردد. و ديگر وظيفه‏اش اين نيست كه قواعد عرفيِ آغشته به شرع را، با تصويب دولت حقوقي، تعهدآور كند. تفاوت اخلاقي كه پس از حقوقِ ”خود آئين“ بوجود مي‏آيد، و من در گذشته به آن اتيك مدرن گفته‏ام، با اخلاق سنتي اين است كه اخلاق مدرن از حقوق الهام مي‏گيرد، در حاليكه در گذشته اخلاق سنتي بود كه به حقوق الهام مي‏بخشيد. چرا كه اخلاق اكنون در مرزهاي قانونيت و در چارچوب آن معنا پيدا مي‏كند. و مشروعيت را در همين چارچوب بدست مي‏آورد. يعني از چارچوب انديشه‏ي قانوني نمي‏تواند خارج شود. پس ”خودآئين“ شدن حقوق نشانه‏ي اصلي مدرنيته است.


رابطه‏ي انديشه‏ي چپ با مناسبات عرفي حاوي يك دوگانگي مضاعف است. چرا كه از سوئي خود محصول همان عرف آغشته به شرعي است كه با آن مخالفت مي‏ورزد و از سوي ديگر با روند عقلاني شدن عرف نيز، كه با آن در نظر موافق است، بخاطرسمت و سويِ بورژوائي اين روند، همدلي نمي‏كند. به خاطر همين موقعيت مردد است كه خود تحول دروني پيدا نمي‏كند پس به تحول دروني در نظام ديگر نيز نمي‏تواند تكيه كند و بنابراين گاه به برخوردهاي بيروني متوسل مي‏شود. آتئيسم تنها يكي از تجليات اين برخورد بيروني است. تبليغ آتئيسم از سوي يك ماركسيست قواعد تحول در درون طيف مذهبي را مختل مي‏كند. به دو صورت: يكي اين كه تحول در درون طيف انديشه‏ي ديني تحت تاثير نياز به دفاع مشترك، به تاخير مي‏افتد و ديگر اين كه نياز به تحول دروني در طيف انديشه‏ي چپ به فراموشي سپرده مي‏شود.


پس رابطه‏ي ميان طيف ها پس از تحول دروني آن ها معني پيدا مي‏كند. يعني با جرياني كه هنوز گرايش هاي سنتي بر آن چيره است، نمي توان با هدف تفاهم رابطه برقرار كرد. متافيزيك مسئله‏ي دروني همه‏ي چارچوب هاست. و درون همه‏ي چارچوب ها بايد متحول شود. براي همين است كه من در چارچوب چپ نمي توانم متافيزيك در چارچوب مذهبي را رد كنم؛ تنها ميتوانم از راه تحول در متافيزيك چپ، به تحول در متافيزيك مذهبي كمك كنم. مسئله، پراگماتيك كردن متافيزيك در هر چارچوب است. هنگامي كه من همان ايده‏ي جسورانه‏ي خداشناس مسيحي را، با مصالحي كه براي تحول متافيزيكي در طيف فكري خودم وجود دارد، بيان مي‏كنم، رابطه‏ي ميان چارچوب ها به يك رابطه‏ي بين مجموعه‏اي تبديل مي‏شود كه هدف آن تفاهم است. اين همان كنش معطوف به تفاهم، يا همانگونه كه يورگن هابرماس مي‏گويد ”كنش ارتباطي“ است. زمينه‏ي رشد اين كنش حذف قهر است. نفي، ابزار قهر است. و تحول، ابزار رسيدن به تفاهم.


باور به قاعده‏مند بودن تحول نافي آزادي نيست؛ بلكه براي حركت آزاد، چارچوب بدست مي‏دهد. يعني آزادي نامحدود نيست. ولي در چارچوب روابط علّي معنا پيدا مي‏كند. آزادي خارج از اين چارچوب به اراده‏گرائي مي‏انجامد و اراده‏گرائي مادر قهر است.


برخلاف طيف‏هاي فكري كه تحول در آن ها دروني است، تحول، در سازمان ها و احزاب سياسي، بيرون از آن ها حركت مي‏كند. پس سازمان هاي سياسي براي دستيابي به تحول بايد پايگاه اجتماعي خود را در بستر مناسبات عرفي قرار داده و گسترش دهند. و اين هنگامي ممكن است كه آن ها قواعد اجتماعي را كه در اين بستر، با هدف تفاهم همگاني به هستي مي آيند، بر مسائل حزب خود مقدم بدارند. (و اين يعني تحول دروني در طيف) در غير اين صورت از قاعده مندي تحول در اين بستر جدا مي افتند. و اين به تقويت عامل اراده، بيرون از پويائي علّي –يعني به قهر- منجر مي شود. اين قهر مي‏تواند حتا با ظاهري مسالمت آميز- بدون باور به تفاهم و در جهت كسب سلطه- شكل گيرد- راهي كه سازمان هاي سياسي سنتي طي مي كنند. اما به زبان يورگن هابرماس اين مناسبات ”ابزاري“ است و نه ”ارتباطي“ و تفاهم نبايد ابزاري باشد. سازمان سياسيِ ”معتقد“ از راه مناسبات اعتقادي، با بيرون از خود رابطه مي‏گيرد. در حالي‏كه مناسبات اجتماعي، كه هدف آن تفاهم است، با تحول در بستر عرفي هماهنگي مي كند.


سازمان هاي سياسي بايد ابتدا در اين بستر تحول قرار بگيرند تا بتوانند از قهر، به معناي علمي آن، فاصله بگيرند و اين هنگامي ممكن است كه بنيادهاي اصليِ تحولِ سرمايه داري در جامعه بوجود آمده و از سوي سازمان‏هاي ياد شده پذيرفته شده باشند. يعني تحول حزبي نيز تحولي قاعده‏مند است. نتيجه‏ي عملي اين كه اتحادهاي سياسي يا جبهه‏هاي متحد -كه شكل‏گيري آن ها با دور شدن از برخي جريان هاي سياسي و نزديك شدن به برخي ديگر همراه است- بدون باور داشتن به تفاهمي نهائي – و نه ابزاري – بي نتيجه و چه بسا زيان بخش‏اند.


تحول در سازمان ها منوط به تحقق بنيادهاي اصلي سرمايه داري در جامعه است. اما نظام هاي انديشه‏ي مذهبي و چپ – و بويژه مذهبي- خود نيز در ايجاد بنيادهاي عقلائي شده‏ي سرمايه داري در جامعه موثراند. مانند نقش لوتريسم در اروپا.


دليل ديگر دروني بودنِ تحول در طيف مذهبي اين است كه تضاد ها در اين طيف عقب مانده اند. يعني هنوز در دوران موسوم به بعد از مدرن، تحول به نظام حقوقي، موضوع اختلاف گروهبندي هاي درون اين طيف است. اين بايد از درون حل بشود. پس سير تحول سياسي در جامعه ابتدا از تحول در نظام ها وسپس از سازمان ها و احزاب، كه با تحول بيروني خود، تحول دروني طيف را كامل مي‏كنند، مي‏گذرد.


با اين تحليل من به اين نتيجه مي‏رسم كه آتئيسم سياسي و مذهب ستيزي در ايران به تحول دروني در نظام انديشه‏ي مذهبي آسيب وارد مي‏كند. و اين نظام را بجاي تحول دروني، به برخورد بيروني مي‏كشاند.


اين نكته را بايد در اين جا افزود كه تحول در نظام انديشه‏ي مذهبي نسبت به تحول در نظام انديشه‏ي چپ، نه تنها در ايران بلكه در جهان نيز از تقدم تاريخي برخوردار است. چرا كه نظام انديشه‏ي مذهبي نظام گسترده‏تر و با سابقه‏تري است و كنش و واكنش بيشتري با بستر مناسبات عرفي داشته است . نظام انديشه‏ي چپ ولي در رابطه با بستر عرفي بسته‏تر و متشكل‏تر است و با توسل به يك ايدئولوژي مدرن توانسته است نياز‏اش را به تحول بپوشاند. به اين صورت كه ضرورت تحول در سنت را پذيرفته ولي خود را از دايره‏ي سنت بيرون فرض كرده است و بر اين اساس خود را از تحول مدرن بي نياز مي‌داند.


خلاصه اين كه تحول از جامعه‏ي پيش مدرن به مدرن دو قاعده‏ي بنياني دارد:


- احزاب و سازمان هاي سياسي تنها از راه تحول بيروني در بستر مناسبات عرفي، به جزئي از نظام حقوقي تبديل مي شوند.
- تحول در طيف چپ و مذهبي دروني است.


دو نكته‌ي زير اجزاء مكمل دو قاعده‏ي بالا هستند:
1- تحول در بستر مناسبات عرفي رابطه‏اي بين مجموعه‌اي -شبيه مذاكرات سياسي- نيست.
2- طيف ها با هم ارتباط بين مجموعه‌اي دارند اما نه به اين معنا كه بين دو طيف قرار داد تفاهمي بسته شود. بلكه ارتباط آنان فرهنگي و اخلاقي، يعني غيرمستقيم است.


بين ماركسيستي كه ماركسيسم را در مناسبات انساني خود دخالت نمي‏دهد، با خداشناسي كه مناسبات اجتماعي‏اش زير سايه‏ي اعتقاد به خدا قرار نمي‏گيرد، نيازي به بستن قرارداد تفاهم نيست. كنش مشترك، آن‌ها را با يكديگر مرتبط مي‏كند.


اول نوامبر 2006

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر