زمان، بدون رویداد نه اصالت دارد و نه معنا. زمان بی رویداد امری تصوری است؛ زمان متافیزیکی است که به گفتهی کانت ذهن را دچار گرفتاریای اساسی میکند.
زندان و زمان
زمان در زندان غیرواقعی است و صفتهای متناقضی دارد؛ تند و کند است:
در دوران بازجوئی و شکنجه (آغاز زندان) زمان مرکب از رویدادهای بهم فشرده است. یعنی روحِ زندانی در اشغال کامل رویداد است، پس احساس زمان به کمترین حد ممکن میرسد. چرا که روح فرصت حس کردن زمان را ندارد. پس از گذراندن دوران رسمی شکنجه، در سلول، و بویژه در سلول انفرادی، زمان برای زندانی تقریبا از رویداد تهی می شود، پس گذر زمان کند میشود و یا کرختی اعصاب، که واکنش روح برای تحمل فشارِ سنگینِ بیرویدادی است، زندانی را از دریافت زمان ناتوان میکند.
به هنگامی که زمان فشردهای از رویدادهای فراوان است، فاصلهی ذهن با خاطرههای گذشته طولانیتر است. اما فرد زندانی که با رویدادهای کمی روبرو است، فاصلهی رویدادها را بیشتر حس میکند. یعنی او در زمان تُنُک (و نه فشرده) زندگی میکند و خاطرههای مربوط به دهها سال پیشاش را بسیار نزدیک و پیش رو میبیند. و چون ذهن بجای تجربه کردنِ رویدادهای جدید مجبور است بر رویدادهای گذشته متمرکز شود، حرکت زمان را کندتر احساس میکند. اما درست به همین سبب که شمار رویدادها کماند، سالها به سرعتی باور نکردنی میگذرد و زندانی به گذشته که مینگرد، آن را کاملا نزدیک حس میکند. یعنی حس با کرخت شدنش، با سِر شدنش، به کندیِ وحشتناک زمان واکنش نشان میدهد و چرخ زمان را سریع میکند. یعنی احساس زندانی از گذشته، احساس متفاوتی است. گذشتهی بسیار دور برای زندانی وجود ندارد. برای همین است که جسم و احساس زندانی جوانتر باقی میماند.
در موقعیت عادی چون رویدادها به سرعت تغییر میکنند، سرعت زمان در لحظه زیاد است. و فاصلهی آدم با رویدادهای پیشین بیشتر است. این است که در زندگی عادی آدم زودتر به پیری میرسد. چون رویدادهای بهم فشرده، حامل زمان بیشتری است.
سرعت زمان در زندگی عادی ، سرعتی طبیعی و واقعی است. اما سرعت زمان در زندان زادهی استعداد روح است برای انطباق تن با واقعیت جانکاه.
این روند غیر عادی شدنِ احساس زمان در مورد زندانی به شکلهای گوناگون در مورد استحالهی ناشی از قدرت نیز صادق است.
آدمی در هر دو مورد پاندول وار بین دو زمان طبیعی و فراطبیعی در رفت و آمد است.
برای زندانی، زمان، بین دو رویدادِ اصلیِ دستگیری و آزادی، از بینهایت رویدادهای فرعی و بیاهمیت میگذرد. و رویدادهای اصلی برای دیکتاتورها آنهائی هستند که حاوی مداهنهها یا تقدیسهای عمومی یا تودهای اند و رویدادهای دیگر که بیاهمیت و فرعیاند، وظیفهای جز این ندارند که فاصلهی میان رویدادهای اصلی را پر کنند. اما در مورد زندانی وظیفهی رویدادهای فرعیِ بین دو رویداد اصلی، رساندن زندانی به نظم عادی زمان است.
دیکتاتور از شباهت زمان متناقض زندانی با زمان دو گانهی خود تسلی مییابد و همزمان، با شکنجه کردن زندانی، زندانی بودنِ خود را در کاخ بزرگ زبونیاش میپوشاند و آزادی خود را در تعیین سرنوشت دیگران (مرگ یا زندگی) تجربه میکند. با دادن حق تعیین سرنوشت دیگران به خود، به خود صفتهای خدائی میدهد و از این کار غرق لذتی جنون آسا میشود.
روحانی و رهبر حکومت دینی، در «بازپرس بزرگ» اثر داستایفسکی، خود را از عیسی، پسر خدا، به خدا نزدیکتر میداند تا جائی که فرمان بازداشت عیسی را صادر میکند.
زمان و قدرت
درک رویداد هرچه تفسیریتر و سوبژکتیوتر، یعنی هرچه غیرمستقیمتر، میشود به وهم، یعنی به زمان فراطبیعی، نزدیکتر میشود.
روند وهمسازی در وهلهی اول از راه مجموعههای اعتقادی بستهبندی شده، یعنی از راه تئوری ایمانی، و سپس از راه غشائی از مناسبات پیرامونی که تشکیلات، یکی از نمودهای آن است، شکل میگیرد. این دو بستهبندی باهم یک کاتالیزاتور بوجود میآورند که چونان مادهی شیمیائی، خود ثابت میماند تا جریان واقعیت را تغییر دهد.
پل پوت، که در ابتدا آدم شریری نبود، بعدها زیر تاثیر این کاتالیزاتور،به موجود خطرناکی تبدیل شد. مثال نزدیکتری بزنیم: از اشخاص معتبری شنیدهایم که ولیه فقیه، در گذشته آدم خوبی هم بوده است. در آن زمان او با رویدادها بطور مستقیم برخورد میکرد- یعنی زمان او غیر متافیزیکی بود. اما بعدها او رهبر یا پیشوای جمعیتی میشود تودهوار- یعنی جمعیتی تحریک شدنی، که با تحریک آنان، بر آنان رهبری میکند. اما ستایش بی حد و مرز آنها، خودِ او را به زیر رهبری آنان میکشاند و بی آنکه بداند تجربهی آنان را از رویدادها، بجای تجربهی مستقیم، بکار میبندد. پس او بتدریج به زمانی متافیزیکی وارد میشود و سیستم اخلاقی جدیدی پیدا میکند که بر اساس آن، جنایت را برای حفظ خود ضروری میبیند. این بلائی است که کاتالیزاتورِ بستهبندی اعتقادی و تشکیلاتی بر سر او میآورد.
پل والری در «ملودرامِ سمیرامیس» میگوید سمیرامیس هالهای اثیری بدور تصویر خود در ذهن مردم میکشد تا احساس خدائی کند. یعنی او خود را با تصویری که در ذهن مردم خلق میکند، فریب میدهد. «والری» از زبان سمیرامیس میگوید برای رسیدن به عظمت باید دست نیافتنی بود. یعنی دیکتاتور ناچار به زیستن در جهانی موهوم است.
اما زمان متافیزیکی به سرعت شکل نمیگیرد. در آغاز کسی که مورد ستایش بیمرز قرار میگیرد، مازوخیست میشود. یعنی از ستایش بیمرز خود دچار خلسه و لذتی بیمار گونه میشود. اما برای حفظ این لذت و تداوم آن، به تهاجم، یعنی به سادیسم، احتیاج دارد. او باید بکشد؛ جمعیت ستایشگر از او میخواهد که انقلابی باشد و او تن میدهد تا بیشتر ستایش شود و بدینسان یک تیپ سادومازوخیست در او شکل میگیرد. دیکتاتورها، همه به درجههای گوناگون از این بیماری رنج، یا به تعبیر خود آنها لذت، بردهاند. لذت- رنج هایشان زمان را برایشان به سرعت به پایان میرساند. آنان ناچارند در برهههائی از زمان، برای تحمل این قدرت بیمرز که از ظرفیت روح فراتر است، در یک خلاء مدیتاتیو یا شهودی که از این لذت حاصل میشود، بسربرند. پیآمد خلا فراطبیعی خالی شدن زمان از رویداد است.
زمان گزارشی
دیکتاتور، اسیر در زندان قدرت، راهِ تجربه کردنِ مستقیم رویدادها را برخود میبندد و جویدهی رویدادها را بر برگهای گزارشها تجربه میکند. گزارشگران میدانند که دیکتاتور همین جویدهی رویداد را میخواهد
رویدادها برای یک دیکتاتور کپی اند، تفسیر رویدادها یا گزارش آن ها هستند. دیوارهای وهم آمیزِ کاخِ قدرت، پر از «عکسِ» رویداد است. کپی رویداد، که رویداد را دگرگونه میکند تا رویداد را با نظامی اخلاقی که به دروغ احتیاج دارد هماهنگ کند. نظامی که به دروغ احتیاج دارد تا بتواند به نهیِ دروغ حقانیت بدهد. دروغ را نهی میکند برای این که آن را نفی نکند. چرا که نفی دروغ مستلزم رشد فرهنگ است. در حالی که نهی آن، زادهی رشد نکردن فرهنگ است.
بدینسان است که آدمی که به «اسلام رحمانی» باور داشته است به اسلام منتقم روی میآورد. و خود نیز شاهد استحالهی خویش است. زیرا خود را به تفسیر تودهوار از رویداد تسلیم کرده است و به زبونی کشانده است.
فضاهای وهم آلود و دروغینی که در دیکتاتوری ها برای زندانیان میسازند تا تعادل روانی آن ها را در هم بریزند، باید از زندگی دیکتاتورها در زمان متافیزیکی ایده گرفته باشد.
ژوزف استالین با درست کردن فضائی دروغین برای میخائیل گاگا نویچ او را وادار به خودکشی کرد: میخائیل با شنیدن اظهارات شاهدی دروغین که برادر او، لازار، را وابسته به بیگانه و عامل فاشیسم هیتلری معرفی میکرد، به دستشوئی میرود و با شلیک گلوله به زندگی خود پایان میدهد.
به گفتهی اریش فروم استالین حتا به جزئیات شکنجهی زندانیان آگاهی داشت. او همانقدر از کشتن آدمها یا زندانی کردن آن ها لذت میبرد که از آزاد کردن آن ها از زندان. از آزاد کردن آن ها نیز لذت می برد چرا که از احساس اداره کردن دیگران و تعیین زندگی یا مرگ برای آن ها لذت می برد. (کتاب آناتومی ویران سازی انسان اثر اریش فرم ترجمهی ا. صبوری)
این بخش را با آوردن تکهای از کتاب یاد شده در بارهی کالیگولا به پایان می برم:
کالیگولا در نمایشنامهی آلبرکامو، امپراطور سادیست و قدرت پرست رم است که به جنون کامل دچار میشود؛ جنونی که زادهی قدرت نامحدود است. فروم میگوید:
« می توان به سادگی گفت کالیگولا دیوانه است، لیکن دیوانگیاش شیوه ای برای زندگی است، یک راه حل مسئلهی هستی انسان است، زیرا به توهم توانائی مطلق، رفتن به فراسوی مرزهای هستی انسانی، خدمت میکند. در فرایند کوشش برای کسب قدرت مطلق، کالیگولا تماس خود با آدم ها را از دست داد. با بدور افکندن آنان خود مطرود شد. مجبور شد دیوانه شود زیرا، هنگامی که خواستِ قدرتِ مطلق با شکست روبرو شد، فردی تنها و ناتوان باقی ماند»
ناصر کاخساز
بیست و هشتم شهریور 1388
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر