خون به صورت آسمان
میدود
بغضاش میترکد
و قطرههای برفی اشک
بر گونههای کوه
یخ میزند
هفت صبح است، بر میخیزم
گلوله به قلباش میخورد
و صدای متراکم،
جسم فشردهی آهن را در بناگوشاش
پاره میکند
سرم به یخ پشت پنجره میخورد
و میافتم
تلخی ضربه و انفجار
در دهانم.
خدایان کُشتن و دشمنی
فاتحین بزرگ کشورهای کوچکِ تن
«دشمنانِ» بی سلاحِ «خدا» را
این تنهای تنها را
در تنهائی بزرگِ آغوشِ تنگِ دیوارها
با دندانهای گرگی گلولههاشان
میخورند.
ناصر کاخساز
28 ژانویه 2010
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر