اگر به خدا معنائي داده شود كه معناهاي ديگري راتاب نياورد، يگانه و بي همتا مي شود و چون يگانه و به همتا صفا ذات است، اين معنا جانشين ذات ميشود و قدرتي انحصاري و نامحدود بدست مي آورد. اين تك گرائي معنائي را در ايرانِ پس از انقلاب اسلامي مي شناسيم.
واگر بيش از يك معنا به نام خدا داده شود بايد هركدام از آنها، دستكم از نظر عقلي، حدودي را براي اعتبار خود بپذيرند، تا تضاد ميان معنا هاي خدا، كاركرد ذات او را نپوشاند. وگرنه خداي آن گروه خشن و كم فرهنگ كه در پي شكار مخالفان خداي خود است، و خداي ديتريش بون هوفر- كشيش مسيحي - كه ميگفت از نام خدا نبايد بعنوان ملاكي براي تنظيم مناسبات ميان انسان ها سود جست، چنان متضاد اند كه نميتوان زير يك معنا جمع شان كرد. سهل است، خداي فرانسيس اَزيزي پارسا، پيشواي فرانسيسكان، و خداي فرانتس ليست كه از ”موعظه“ ي او ”براي پرندگان“ پاره هاي پيانوئي زيبائي آفريده است، نيز قابل جمع نيستند. همان گونه كه تصور يك هنرمند آزاده با تصور يك پيشواي اعتقادي و فرقه اي از زندگي غير قابل جمعاند. ( غير قابل جمع اند تا هنگامي كه دستكم در عمل از كمال دست نكشيده باشند و نقص معرفتي خود را نپذيرفته باشند) و قابل جمع مي شوند در موقعيتي كه در آن معناها به يكديگر مي خورند و سائيده و لاغر و ناقص مي شوند. آنگاه تسليمگرائي و ثروت گريزيِ ”آزيزي“ براي ”ليست“ جاذب مي شوند چون از دايره ي اعتقادگرائي كه در آن ميزيستهاند، بيرون ميآيند. يعني ليست، آزيزي را از معنا به ذات منتقل مي كند. البته آزيزي هم اين امكان را به ليست مي دهد. چون خود، گرچه در قرن ها پيش ميزيسته، ناگزير است چونان يك مفهوم، در موقعيتي كه معناها به يكديگر مي خورند و سائيده مي شوند، يعني در پلوراليته، زندگي كند.
هنگامي كه يك معنا از خدا بر معناهاي ديگري از او در جامعه اي حكومت مي كند، در آن جامعه ذات خدا ديگر وجود ندارد. چون معناي يگانهاي كه بجاي او به هستي مي آيد، بنام او نياز دارد و نه به ذات او. و به همين سبب اعتشاش مفهومي و معنائيِ ذات را تشديد ميكند. داستايفسكي ميگويد: ”اگر خدا نباشد همه چيز مجاز ميشود.“ بر اين اساس در جامعهاي كه بخاطر حفظ قدرتِ يك معنا ”همه چيز مجاز است“، ذاتِ خدا نمي تواند وجود داشته باشد. همه چيز مجا ز است: از كشتار عامِ هزاران نفريِ اسيران سياسي در اوين و زندان هاي ديگر، تا عادي و همگاني شدنِ بي سابقهي فساد و دروغ و ابزارگرائي زير حاكميت معنائي از خدا. پيدائي خدايان گوناگون و متضاد در ایران، واكنش خلا و غيبت ذات بسیط است. تنها هنگامی که ذات در يك جامعه، بسيط باشد حدود معنا در آن جامعه روشن است. يعني كه معنا در چنين جامعه اي ديگر رزمنده نيست. چون رزمندگيِ معنا از نياز او به شكستن حدود برمي خيزد.
"ايران دموكراتيك خلق" و "ايران اسلامي" نيز دو زير مفهوماند براي نام عام ايران. و تازه هميشه اين امكان نيز وجود دارد كه در رقابت با اين دو، مضاف اليه هاي ديگري نيز بنام ايران افزوده شود. آنچه به اين معناهاي متفاوت يگانگي مي بخشد نسبي و فرعي شدن اين معاني در پلوراليته است. در پلوراليته چون نبرد بر سر معنا از ميان ميرود ذات دگرباره عمده ميشود .
تنها در ذهن آدم هاست كه خدا با رويدادها رابطه بر قرار ميكند و اين رابطه با سليقه ها و منافع معين گره ميخورد. از خدا همچون ذات نميتوان استفاده ی ابزاري كرد. يعني خدا غير شخصي و غير گروهي است و در نهايت غير مذهبي است. خدا در تحول عرفی جامعه به يك حس مشترك اخلاقي فراميرويد. و اين زمينهي فرهنگي استقرار دموكراسي است.
افزودن مفهومي به نام ايران، امكان عقلي و عملي افزودن مفاهيم ديگري را نيز بوجود مي آورد. و آنگاه ما با ايران هاي مختلفي رو در روئيم. يعني ديگر ايران اسم خاص نيست. چون نام ايران ديگر مفهوم كاملي را كه در واقعيت مشخصي متجلي است بيان نميكند. و اين با از دست رفتن ذات خدا، و حاكميت يك مفهوم از آن، بجاي خودِ آن، بيارتباط نيست.
در جامعه ي مدرن خدا ذات بسيط است. و مفهومي عرفي و تقريبا غير نظري دارد. ارسطوئي، نيوتوني و دموكراتيك است. تابع معناهائي كه ذهن يا ذهن هاي معيني به آن ميدهند نيست و به همين سبب در امور جاري و سياسي دخالت نمي كند. اين دخالت نكردن، به او جاذبه اي ملي و عمومي مي بخشد و تشتت سِكتي و مفهوميِ آن را محدود ميكند.
اگر بسيط بودنِ ذات خدا چارچوب عمومي و مسلط فرهنگ جامعه باشد، معناهاي گوناگون پايهي پلوراليته را پي ميافكنند. چون ديگر هيچيك به تنهائي نميتواند بر معناهاي ديگر حاكم شود. يعني يك معنا جانشين ذات نميشود و ذات خدا غير بسيط نميگردد. ذات كه غيربسيط گردد، توصيف هاي انحصاري يا غيرعرفي و غيرملي اعتبار مييابند. و اين خطر ميآفريند.
ذات بسيط است؛ يعني بيآميغ و تركيب ناپذير است. يعني غيرذهني است و عدم دخالت و عدم مباشرت او در امور جهان، نه صفتهاي ذات كه مقتضاي ذاتاند. ذات بسيط است يعني بي نام و بي معنا است – چون معنا مخلوق ذهن است. با اين همه عرف، از راه برجسته كردن وجه عملي و خود انگيخته ي ذات، به آن گونهاي معنا ميبخشد. وجهي كه غيرذهني و به همين دليل عمومي است، زيرا محصول ذهن فرد يا گروه ویژه اي نيست. غيرذهني ترين روند اجتماعي در جامعهي انساني عرف است. زيرا عرف تحول يا روند خود بخودي، غيرايدئولوژيك، غيرشرعي و آزاد و دم به دم سنتهاست. در جامعه اي كه عرف قوي است، ايدئولوژي و شرع كه كاملا معناگرايند، ضعيفاند. اين است كه ذاتِ بسيط بازتاب رشد فرهنگ عرفي است. يعني بازتاب روانشناسي اجتماعي مردم در موقعيتي است كه از اعتقادهاي گروهي آزاد شدهاند. در موقعيتي اجتماعي كه اعتقادهاي گروهي در حاشيه زندگي ميكنند و نميتوانند خطر بيافرينند. عرف كه ضعيف باشد، معناگرائي رشد ميكند. و هردم يك معنا ذات را مي پوشاند و معناهاي ديگر را از داخل شدن به حريم آن باز مي دارد و خالق استبداد اعتقادي مي شود. اما اگر عرف قوي باشد، هر معنائي نسبي است و نميتواند به تنهائي ذات را بپوشاند. و به همين سبب همه ي معناهاي گوناگون به ذات نسبت داده مي شوند بدون اين كه يكي از آنان بتواند بر ديگران چيرگي بيابد. و اين، پلوراليته را بوجود ميآورد. در سايه ي حضور آزاد معناهاي گوناگون است كه ذات از هر معنائي مستقل مي شود. حضور معناها جزء طبيعيِ گونه گونيِ اجتماع است. اما در جائي كه معناها جانشينِ ذات مي شوند، به نفي تنوع اجتماعي ميانجامند و مفهومي از وحدت ميسازند كه به واحد ملي اولويت دارد؛ يعني مفهومي توتاليتر از مذهب. يعني حاكميت يك معنا كه يا ذات را زنده در آتش ميسوزاند، يا به زندان و تبعيد ميفرستد تا به آسودگي بنام او، يعني زير معناي خود از او، بر مردم سلطه براند.
در فرهنگ معنا پرور، ميهن به تنهائي وجود ندارد؛ با مضافاليه هاي اسلامي و سوسياليستي و جز آن معنا پيدا ميكند. يعني ميهن، چون تابع ايده و مفهوم است، فراطبيعي ميشود و عنصرهاي سازنده ي تاريخ ملي در آن، نا ديده مي مانند. هجرتِ دروني يا بيروني از واقعيت ملي ذهن را فعال ميكند تا بتواند كمبود رابطه با واقعيت را جبران كند. در كتاب ”جستجو“ي مارسل پروست، براي راوي داستان، كوچه و خيابان و درختهاي شهر ”پارم“ بنفشاند. آدم به گفتهي او هنگامي كه نتواند ”عنصرهاي سازندهي شهر“ يا كشور خود را در نام آن بگنجاند، ”به ناچار شهر“ يا كشوري ”فرا طبيعي ميسازد“
ايدئولوژيهاي فراملي نگرش فراطبيعي را سياسي ميكنند. يعني متافيزيك عام را به متافيزيك خاص تبديل مي كنند. و اين آنان را به عنصر ها و مصالحي كه شهر يا كشور يا واحد ملي از آن ها ساخته مي شود، بي توجه ميكند و به همين سبب كوچه و خيابان هاي ميهن را با درخت هاي بنفش مي آرايند.
”رولن بارت“ نويسنده و متفكر فرانسوي ميگويد” نام خاص نشانه اي حجيم، نشانهاي همواره آكنده از انبوهي از مفهوم هاست، كه با هيچ كاربردي از آكندگياش كاسته نمي شود، هيچگاه تهي نميشود. برخلاف نام عام كه در هر جايي تنها يكي از مفهوم هاي خود را ارائه مي كند.“ ايران همچون نام خاص، كامل و پر است، و دربرگيرندهي همهي مفاهيم. مفهومهاي اسلام، سوسياليزم، خلق و جز آن، همه در نام ايران زندگي ميكنند. اما اگر يكي از اين مفهومها را عمده كنيم، آن مفهوم را از درون ايران بيرون آوردهايم و بالاي آن قرار دادهايم. و از اين راه ايران را يك نام عام كردهايم. ديگر ”پر و آكنده“ نيست و هر بار و” در هرجا تنها يكي از مفهوم هاي خود را ارائه ميكند.“ وجود ايران به اين گونه، تابع مفهوم معيني است. هر گروه اجتماعي وسياسي ميتواند براي آن مفهوم ديگري بشناسد. چرا نبايد-به مثل- در برابر ايران اسلامي، ايران خلقي يا ايران سوسياليستي داشت؟ از اين راه ذات تاريخي ايران زير سايهي نام ها و مفهوم هاي افزوده شده به آن فرعي ميشود؛ حس ملي تجزيه مي شود و تفاهم ملي از بين مي رود. براي اين كه ايران از گَردي كه مضافاليه هاي گوناگون گِرد او مي كشند بيرون بيايد، تا چونان آيينهاي شفاف همهي مفهوم ها را در خود پژواك دهد، بايد دگرباره نام خاص شود.
چرخش بازگشت گراي دو نام خدا و ايران از خاص به عام، پيآمد تجزيه ي متافيزيك عام به متافيزيك هاي خاص است. متافيزيك عام- انتولوژي – چارچوب بسته ي مسلكي ندارد. متافيزيك خاص برعكس، مذهبي و مسلكي و بسته است. تجزیهی متافيزيك عام به متافيزيكهاي خاص و گروهي، راه به نبرد مذهب ها و اعتقادها مي برد.
تجزيه و سرشكن شدنِ جنبش ملي ميان گروههاي اعتقادي، يعني حذف آن به سود گروهها، نشانه ي نشستنِ متافيزيكهاي خاص – مذهبي و شبهمذهبي –به جاي متافيزيك عامِ جنبش ملي است. اگر متافيزيك عام بتواند متافيزيكهاي خاص را فرعي كند، ايران و خدا نيز به اسمِ خاص تبديل ميشوند.
درست است كه ذات ايران واقعي است و ذات خدا محض است؛ و به اين اعتبار آنان دو ذاتِ بتمامي متفاوتاند، اما مقتضاي ذات هردوي آن ها اين است كه با افزودن مفهوم معيني به آنها معنا يا تعريف نميشوند؛ يا نبايد بشوند. چرا كه ذات نسبي نيست ولي همهي معناها ذهني و نسبياند. اينجا بايد افزود كه تلقي عرف از، در مثل، خدا، معنا كردن او به شيوه اي ذهني نيست. چرا كه عرف غيرذهني است و بستر يا ديناميزمي عملي است كه عقل سليم و حس مشترك ملي در آن جارياند.
هنگامي كه عرف قوي است، درك اجتماعي از خدا دركي عملي است. و قلمروهاي ذات و معنا روشن و مشخصاند. ذات بسيط است و معنا نسبي. همين كه در جامعه پذيرفته شد كه معنا نسبي است، معنا در درون ذات متكثر ميشود و افزودنِ مضافاليه به نام خاص زمينهي پذيرش گسترده پيدا نمي كند. پس تلقي جامعه از ايران و تلقي جامعه از خدا ريشهي فرهنگي يگانه اي دارند. يعني روحيه ي افزودن معنا و مفهوم ديگري به ايران ريشه در فرهنگ عقب ماندهاي دارد كه در آن ذات بطور كلي تشنهي معنا است. با پيشرفت اجتماعي، ذات از معنا بينياز ميشود. يعني بسيط ميشود. براي اين كه معناها نسبي و بنابراين متكثر بشوند، خدا بايد چون ذاتي بسيط و مستقل از آنها در ذهنيت جامعه تثبيت شدهباشد.
همهي معناهاي مذهبي و غير مذهبي را ، انسان به خدا دادهاست. آنچه كه انسان نميتواند به خدا بدهد ذات اوست، كه معنا ناپذير است. يعني موضوع و قلمرو سكوت است. سكوت كه شكسته شود، معنا بر ذات سايه ميافكند. به اين اعتبار خدا ديگر مقولهاي فلسفي نيست. نفي و اثبات او، هردو، بازياند.
پايگاه ذات در عرف است. در دموكراسي عرف دست بالا را دارد. در جامعهي اعتقادي، برعكس، معنا اعتبار و جاذبه دارد. بدينسان خدا در جامعهي دموكراتيك مفهومي عرفي است. به اين اعتبار حتا يك آتئيست دموكرات ميتواند براي گسترش همزيستي و دموكراسي با ذات بودنِ خدا، يعني با عرفي شدنِ مذهب، بي هيچ ترديدي تفاهم كند.
در روند تكامل فرهنگ، تضادِ معنا و ذات نسبي ميشود؛ زيرا معناهاي گوناگون همزيستي مييابند، فرعي ميشوند و هيچيك خواهان جانشيني ذات نيست. معنائي كه عرف، فرهنگ، يا تاريخِ تمدن به ايران يا به خدا ميدهد در جهت تثبيت ذات آنها است. و براي نگهداشتن حرمت آنها، آنها را از تيررس مقاصد و مضافاليههائي كه ما به آنها ميدهيم، بدور نگهميدارد. انقلاب بورژوازي در جريان تكامل حس ملي، از وارد شدن ذات خدا به نبرد معناها جلوگيري كرد. خدا ذات باقيماند تا حس ملي تكامل بيابد. يا بر عكس، حس ملي-عرفي و مدني- تكامل يافت تا خدا دگر باره ذات شود. در كشور ما نيز در صورتي دموكراسي امكانپذير است كه اين دو مفهوم، يعني ايران و خدا، دگرباره اسم خاص شوند، يعني دگر باره ذات شوند و بتوانند بدون استفاده از يك پالادهي عقلي و مسلكي در پهنههاي روح و تاريخ جريان بيابند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر