۱۳۸۹/۳/۱۶

مرزِ دو بودن

به قانون نه می‌گویم
و شوکران دردت را می‌نوشم،
سوزن تیز ناله‌ات
از پوستم می‌گذرد
هنگامی که مردمِ چشم‌هایت
دلهره‌های شبانه‌اش را
پشت پلک‌های بسته‌ات
می‌نویسد


از نژادِ برگی
و پیراهنت را به باد می‌سپاری
پیام‌ات
دیوار فرتوتِ چشم‌انداز را
سبز می‌کند


آنسویِ افق، هیچ‌گاهِ ملال انگیز نفی فاصله‌هاست
گیرم فریب نیست
وهمی صادقانه است
که نیستی را می‌بافد
و پهنه‌ی سَروَری‌اش را
به خدا می‌دهد


عشق اما
دوئل دو حس است -بین غربت و نزدیکی-
برای ادامه‌ی بودن،
دفع چیره‌گی
مرز دو «من»، فاصله‌ی دو بودن
سخاوت پذیرفتن است


سُر خوردنِ شبنم است
برصورت نازک برگ
وقتی که من
با انگشت‌های سپیده
خیسی گونه‌هایت را می‌گیرم


شب که پشتِ پنجره می چکد
دل من
سکوتِ لرزانِ مژه‌های بسته‌ات را
می‌زند


شبانه که برمی‌خیزی
مبادا نخوانی‌ام
سردی سرانگشت‌هایت را
زیر پوست قلبم بگذار


نوکتورن‌های شبانه
ریز و تند وپیوسته
نت‌های مینیاتوری آوای تو‌اَند
که با سر انگشت‌های شوپن
پوسته‌ی ملودی را باز می‌کنند
و به ژرفای موسیقی می‌رسند.


نت‌ها، در نبودن‌ات
جای‌ بودن‌ات را نشان‌ام می‌دهند


ناصر كاخساز
ووپرتال مای 2010

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر